ماه در مه. داستانی بر اساس زندگی و مبارزات دکتر حسین محمدزاده صدیق
من اعتقاد دارم یکی از روشهای مبارزه با حسودان و بدطینتانی که مشاهیر آذربایجان را ترور شخصیتی میکنند، شرح و تبیین روشنگرانهی زندگی مشاهیر آذربایجان است. غربالگری زمان، کار خود را خواهد کرد. معرفی ابعاد گوناگون زندگی شخصیتهایی مانند دکتر صدیق همچون آبی است که بر آتش بهتانها و بدخواهیهای دشمنان فرهنگ و ادبیات کشورمان ایران میریزیم. فرهنگ و ادبیات ترکی، جزیی جداییناپذیر و انکار ناشدنی در این کشور اسلامی است و اسلام رمز اتحاد ماست، نه زبان.
الف. نسیملو
قسمت سوم و پایانی
حسين در ميان كتابها ميچرخيد. همچون عاشقي كه سماع ميكند. مست و پرشور و غوغا ميچرخيد و ميچرخيد. پروانهاي بود كه بال و پرش به آتش حكمت و معرفت سوخته بود. كتابها او را احاطه كرده بودند. كتابهاي ماكسيم گوركي، چخوف، داستايوفسكي، احمد شاملو، نيما يوشيج، ساعدي، امانوئل كانت، برتراند راسل، افلاطون و . . .
او ميدانست كه نميتواند كتابي به زبان تركي در ميان اين كتابها بيابد. با خود ميگفت:
- روزي بايد بيايد كه كتابهاي تركي هم جايي در ميان اين كتابها داشته باشند. من براي همين الان در تهران هستم. چطور ميتوانم با اين تنگ نظري و حماقت كنار بيايم، ميگويند: نبايد به زبان مادريات كتاب بنويسي! اين حالتِ من ربطي به شور جواني ندارد.
* * *
فرداي آن روز ساعت 10 صبح در محل مقرر حاضر شدند. دادگاه يك وكيل برايشان تعيين كرده بود. خودشان را به وكيل رساندند. پدر به وكيل گفت:
- آقاي وكيل! من پدر حسين صديق هستم، موكل شما. چه خبر؟ نظرتان چيست؟ چه كاري ميتوانيد براي پسرم انجام دهيد؟
- من پروندهي پسر شما را خواندهام. چيز خاصي نيست. به خاطر اين جور پروندهها كسي را از زندگي ساقط نميكنند. ولي ممكن است برايش دردسر درست كنند. علي الخصوص اين كه پسرتان كارمند دولت هم هست و اينها به راحتي ميتوانند از كار بيكارش كنند. ولي نترسيد فعلاً صبر كنيد تا ببينيم چه ميشود.
- ميبينيد؟ يك جوان 24 ساله را از تبريز كشاندهاند تهران تا برايش حكم ببرند. اين پسر تازه اول زندگياش است.
- ول كن. بيا برايت يك جُك تعريف كنم تا از اين حال و هوا بيرون بيايي.
دادگاه يك ساعت ديگر تشكيل ميشد. پدر و وكيل مشغول حرف زدن شدند. وكيل آدم جلفي بود و شروع كرد به جك تعريف كردن. بلند- بلند پشت در دادگاه نشسته بود و ميخنديد. حسين از شخصيت وكيل خوشش نيامد. از آنها فاصله گرفت. مردم را ميديد كه در رفت و آمد بودند. هر كس گرفتاريِ خودش را داشت. يكي گريه ميكرد، يكي عصباني بود، يكي حوصله نداشت. با خودش فكر كرد كه:
- اين دادگاه نظامي عجب جايي است. هر كس اينجاست ناراحت است. هر كس كارش به اينجا ميافتد نميتواند شاد و خوشحال باشد مگر اين كه جان سالم از دست اين به ظاهر عدالتپيشهها به در ببرد و به حقش برسد. معلوم نيست كه امروز با اين وكيل جلف و سبكي كه براي من تعيين كردهاند، چه اتفاقي برايم ميافتد. وكيل بايد قاطع و استوار باشد ولي متأسفانه به نظر نميآيد كه اين وكيل دغدغهاي براي نجات من داشته باشد. به صورت مكانيكي صبح به صبح ميآيد و پروندهها را به نوبت بر ميدارد و ميخواند.
در همين فكرها بود كه پدر، صدايش كرد. ده دقيقهي بعد جلسه تشكيل شد. قاضي از دادستان خواست تا در جايگاه مربوطه قرار بگيرد و ادعانامهي خوانده را قرائت كند. دادستان- كه عينكي با بدنهي قطور بر چشمش بود- هرچه توان در بدن داشت صرف كرد تا موارد جرم را قرائت كند آن گاه با خشونتي كه در كلام داشت، گفت:
- با توجه به اين كه هر نوع نوشتن و چاپ كتاب، نشريه و روزنامه به زبان غير فارسي بر اساس قانون مملكتي ممنوع ميباشد، و عامل به اين عمل، مجرم است لذا خوانده به علت اقدام عليه امنيت كشور و تحريك به قيام مسلحانه، مجرم شناخته ميشود و اينجانب – دادستان – براي حسين محمدزاده صديق فرزند محمود از محضر دادگاه تقاضاي اشدّ مجازات را دارم. زيرا كه اين، اقدام عليه يكپارچگي و امنيت داخلي و مرزي كشور است.
پدر حسين در حالي كه از سخنان دادستان به خشم آمده بود با عصبانيت زير چشمي به حسين نگاه كرد و نفسش را در سينه حبس كرد. حسين نيز، كلمهي قيام مسلحانه را كه شنيد با تعجب ابرويش را بالا كشيد و به پدرش نگاه كرد.
آن گاه وكيل به بيان ادلّهي خود مشغول شد و در انتها گفت:
آقاي قاضي! اين پسر، جوان است و كم تجربه. ناخواسته، فعاليتهايش رنگ سياسي به خود گرفته است. او نميداند كه سياست چيست. با سياست هم كاري ندارد. الآن هم دانشجوست و درسش هم خوب است. سابقهي فعاليتهاي سياسي هم ندارد. قلم در دستش بوده و نادانسته چيزهايي نوشته است. من از محضر دادگاه ميخواهم كه نوشتهها و افكار اين جوان خام را كه هيچ ارتباط ثابت شدهاي با هيچ حزبي و فرقهاي ندارد، به حكم حسن سابقهاي كه دارد، ناديده انگارند و به او فرصتي دوباره براي جبران بدهند. قطعاً اين جوان شيفتهي حكومت و مملكت خود است و خواسته است با چاپ و نشر روزنامه، سري در سرها در بياورد.
حسين ساكت بود و به قيافهي دادستان نگاه ميكرد. با خودش ميگفت:
- از آن نژادپرستهاي دو آتشه است. اين قدر زور زد كه گويي ميخواهد يك قاتل خونخوار را مجازات كند. يك جوان بيست و سه- چهار ساله كه تحصيل كرده است و اهل قلم، چه خطري براي امنيت خواهد داشت. آيا به جز اين كه به زباني كه سخن ميگويم، نوشتهام؟ من به آنها كاري ندارم. آنها به من كار دارند. اينان من را به يك مجرم خطرناك تبديل ميكنند و من ناچارم از اين به بعد براي رسيدن به حقّم، مبارزه كنم در حالي كه اگر اين بازيها را در نميآوردند، من هم سرم در لاك خود ميبود.
ناگهان حسين به خودش آمد و ديد كه قاضي در حال قرائت حكم است. قاضي گفت:
- با توجه به دفاعيات وكيل مدافع و حسن سابقهي خوانده، و اين كه او جوان و دانشجوست و طبق تحقيقات از يك خانوادهي خوشنام در تبريز است لذا آقاي حسين محمدزاده صديق فرزند محمود را مبرّا از جرم دانسته و قرار منع تعقيب وي صادر ميگردد.
پدر با شنيدن اين خبر، گل از گلش شكفت. حسين هم در حالي كه برگشته بود و به پدر نگاه ميكرد لبخندي زد و به نشانهي رضايت، سرش را تكان داد. آن سه نفر از دادگاه بيرون آمدند. وقتي كه از ساختمان خارج شدند، حسين احساس پرندهاي را داشت كه از قفس آزاد شده است. نفس عميقي كشيد و به آسمان نگاه كرد. احساس آرامش كرد.
پدر به وكيل گفت:
- ممنونم، شما واقعاً زبان خوبي داريد و ميدانيد چگونه از كلمات استفاده كنيد. خيلي خوب از پسرم دفاع كرديد. حقش نبود كه جوان من را محكوم كنند. آن سرهنگ نوزاد خيلي بيوجدان بود. مثل يك خلافكار با پسر من برخورد كرد. اما به نظر ميآيد كه تلاشهاي سرهنگ وثوق و دوستان ديگرم در تبريز و زحمات شما مؤثر واقع شد. خدا را شكر ميكنم.
* * *
پدر خيلي خوشحال بود و حسين از خوشحالي پدر، خوشحال. زيرا كه ميدانست اين آخرين باري نيست كه با دادگاه سر و كار خواهد داشت. ميدانست كه نميتواند به تبريز بازگردد و چشمش را به حقايق ببندد. همچنين خوشحال بود كه مادرش از نگراني در ميآيد اما ميدانست كه موقتي است. دست خودش نبود. چيزي از درونش ميجوشيد و او را به جلو هل ميداد. و حسين اين حالات را در خودش ميديد. در حالي كه به چهرهي خوشحال پدر نگاه ميكرد زير لب ميگفت:
- يعني اينها از من ميخواهند كه ديگر چيزي ننويسم؟ ديگر مفاخر آذربايجان را معرفي نكنم؟ شعر تركي نسرايم؟ وقتي ميبينم كه شاه و نوچههايش با مردم چه كار ميكنند چشمم را ببندم؟ ميخواهند عشق و علاقهي خودم را ناديده بگيرم. معلوم نيست كي دوباره گذارم به دادگاه بيفتد ولي بايد تا آنجا كه ميشود با احتياط عمل كنم.
پدر و وكيل دوشادوش همديگر، جلوي حسين راه ميرفتند اما حسين نميتوانست مثل آنها بخندد. او وقتي ميتوانست بخندد كه به زبان مادرياش درس بخواند و درس بدهد. بالاخره وكيل ايستاد و در حالي كه دستش در دست پدر حسين بود گفت:
خوب! آقاي صديق، كارت من را كه داريد اگر باز مشكلي برايتان پيش آمد پيش من بياييد اما يادتان نرود كه چند تا جُك خندهدار ياد بگيريد تا بتوانيد براي من تعريف كنيد. خداحافظ!
و صداي خندهاش بلند شد.
حسين به حكم دادگاه، حرفهاي دادستان و حرفهاي پدرش فكر ميكرد. ساعت 12 ظهر بود. به شدت احساس خستگي داشت. افكار مختلف در سرش ميچرخيد. وقتي وارد اتاق مسافرخانه شدند كفشهايش را كند و بدون اين كه لباسهايش را از تن بيرون بياورد روي تخت فرو غلطيد و خوابيد. عصر بود كه پدر او را از خواب بيدار كرد و گفت:
حسين بلند شو! بايد امشب يك جشن حسابي بگيريم. چرا خوابيدهاي؟ انگار خوشحال نيستي؟ ديدي تيرشان به سنگ خورد.
حسين گفت:
- پدر! نخوابيدهايد؟
- نه! رفته بودم بيرون. به اداره زنگ زدم و به عمويت گفتم برود به خانهي ما و به مادرت بگويد كه تبرئه شدي تا خيالش راحت شود.
- غذا خوردهايد؟
- اصلاً يادم رفته كه غذا بايد بخوريم. ميخواهي برويم و چيزي بخوريم؟
- بله.
حسين كه چند وقتي بود قلم را در غلاف سكوت رها كرده و اين مدتِ محروميت را به تفكر گذرانده بود، ديگر تاب و توان خموشي را از دست داد. امواج خروشان درونش سر به آسمان سخن برآوردند. مانند لحظاتي كه قلم به دست در دشت حكمت و ادبيات ميتاخت، لب به سخن گشود و گفت:
- پدر! من يك كاري كردهام و حاضرم بهايش را بپردازم ولي ناراحتي من از اين است كه ميگويند:«نبين، نگو، نشنو، تو فقط مثل يك نوكر، كوركورانه قوانين ما را رعايت كن.» ميخواهند شخصيت فرهنگي و مطبوعاتي مرا با كلمات و جملاتي كه شايستهي خلافكاران است، آلوده بكنند. ميخواهند قلم فرهنگي من را سياسي بكنند. سخنان و خطي مشي من مخالف قوانينشان است ولي اشكال در قوانين ايشان است. اينها حق ندارند به هر كسي كه نميتواند در محدوديت قوانين تنگنظرانهيشان بگنجد، انگهاي سياسي بزنند و يا او را خطرناك جلوه بدهند. اگر نوشتن به زبان مادري را يك كار سياسي ميدانند آري من سياسي هستم ولي من خودم را سياسي نميدانم. من يك آدم فرهنگي هستم. عاشق زبان و ادبيات هستم. روح و روانم در ميان كتاب پرورش يافته است. شما ميدانيد كه من از كوچكي با كتاب بزرگ شدهام. آنها زبان تركي را به يك مقولهي سياسي تبديل كردهاند لاجرم هركس مثل من باشد چارهاي ندارد جز اين كه سياسي تعريف بشود. آنها من و امثال من را سياسي ميكنند ولي ما سياسي نيستيم. دلم ميخواهد بچههاي شهرم بتوانند به همان زباني كه حرف ميزنند، شعر بگويند، داستان بنويسند و قلمشان تركي بنويسد. اينها ميخواهند كه در ما يك شكاف شخصيتي بوجود بياورند فقط با اين دلايل ابلهانه كه تفرّق زبان، موجب تفرقه ميشود در حالي كه مثلاً در كشور هندوستان دهها نوع زبان و مذهب وجود دارد. آيا اگر تركي حرف بزنيم و فارسي بنويسيم اين كار جلوي تفرقه را ميگيرد؟ بلكه برعكس موجب درد و رنج ما ميشود. اين كار آرامش فكري و رواني را از ما ميگيرد. مثل اين است كه كسي كه سالها با دست راست قلم در دست گرفته و نوشته است ناچار شود تا آخر عمر فقط با دست چپ بنويسد. شايد عادتش بدهند ولي هميشه يك دردي در او هست. يك رنجي در او هست زيرا كه چيزي بر او تحميل شده است. اگر از كودكي با دست چپ مينوشت اين طور نميشد. و اينها چه نادانند. ميخواهند كه همه فقط با دست چپ بنويسند به جاي اين كه آزاد بگذارند تا هر كس با هر كدام از دستهايش كه خواست بنويسد. ميخواهند از انسانها يك خط توليد قوطي كنسرو بسازند تا همگان يك رنگ، يك شكل، يك تاريخ مصرف و يك قيافه داشته باشند. ميخواهند لباسهاي محلي اقوام را از تنشان بيرون بياورند و همه را كت و شلوارپوش كنند. ميخواهند رسم و رسومات فرهنگي هر جمعيت را به طوفان فراموشي گرفتار كنند. اينان دشمن تنوع و گوناگوني در عالم خلقت هستند. چرا حق طبيعي يعني انتخاب را از انسانها ميگيرند؟ چرا ميخواهند انسانها مانند قوطيهاي كنسرو يك شكل و يك جور باشند؟ آخر به چه قيمتي؟ به قيمت اين كه بتوانند سياستهاي خودشان را بهتر دنبال كنند. آفرينش و خلقت، اين همه قابليت و توانايي براي انسان قائل شده است كه تنوع زبان و به تبع آن فرهنگ نيز يكي از آنهاست اما اينها ميخواهند با قيچي سانسور طبيعت را هرس كنند. درختي كه در باغچهي اينان رشد ميكند ثمر نخواهد داد زيرا كه برگهايش را چيدهاند، كَچَلش كردهاند. هر درختي بايد بر اساس جنس و قابليتش رشد كند. اگر بخواهند يك درخت سيب را مجبور كنند كه زردآلو بدهد، نه سيب ميدهد و نه زردآلو. طبيعت، اين همه درس به ما ميآموزد اما كو چشم بينا؟ يك مشت كورِ سياه دل نشستهاند و قانون نوشتهاند، آنگاه خودشان عبد و غلام زنجيري همان قوانيني شدند كه ديروز نشستهاند و با چشمهاي بسته روي كاغذ نوشتهاند. خودشان بندهي دستساختههاي خودشان شدند. گويي كه اين قانونِ خداست. اين بت را خودشان تراشيدهاند و ساختهاند و بعد به آن سجده ميكنند و هر كس كه نخواهد به اين بت سجده كند، بايد كافر شناخته شود. اما كافر خود ايشان هستند. زماني كه متفكران يك جامعه به نام كافر شناخته شوند، احمقها ميشوند عاقل و خداشناس. سردستهي عاقلان هم، همين شاه نژادپرست است و شيخ الشيوخشان هم احمد كسروي است.
نويسنده و شاعر جوان ناگهان به خودش آمد و ديد كه نيم ساعت است حرف ميزند و پدرش با حالتي عجيب به او خيره شده است. چند وقتي ميشد كه كوهي از كلمات در درونش انباشته بود. حالتي كه در چهرهي پدر بود باعث شد كه يكي از شعرهاي خودش را كه در آبان ماه 1347 (سال گذشته) سروده بود براي پدر بخواند:
بیر گۆن شاهلار شاهې شهره جارلادې:
«حؤکمۆمۆزله بۆتۆن خان - بیگلر اؤلۆر.»
بیلیندیردی بیلمیر بو مثلی کی:
یوغون اینجه لینجه اینجه اۆزۆلۆر.
آترقی پرور یوکسلک یارانمېش!
فاغیرا - یۏخسولا وئردیڲین نهدیر؟
خانی - اربابلارې چکدین تهرانا،
اکینچی یه تاخدېن باشقا بیر امیر.
سؤیلهدی ایشچییه،کندلییه، خلقه:
«- آنجاق تکجه منله ایشله ملی سیز.
آقا بیر اۏلاجاق، آللاهیزدا بیر،
فئوداللیقدان دای قالمایاجاق ایز.
گؤیلرده آللاها، یئرده ده منه،
گۆنده بیر نئچه واخت باش أگهجکسیز.
قولدورلارېمېنلا حؤ کملریله،
یئرلی - یئرسیز منی هی اؤیهجکسیز.
آللاهین کؤلگهسی، مولانین ألی،
عاغیللی صاحبکار، شانلی بیر شاهام!
نژادیم یۆکسکدیر، گؤیده گۆنشم،
من کی دارندهی شوکت و جاهام!»
یوغونو اینجلتدین، گتیردین دیزه
«نیکسون» چین ائیلهدین گؤزهل اصلاحات!
امّا چۏخ گووهنمه، ائلیم دوز دئسه،
سنه گؤسترهرهم آ شرفلی تات!...
دلش را خالي كرد. آن گاه احساس آرامش و رضايت در چهرهاش پيدا شد. پدر كه جا خورده بود با حالت بُهت و لحني كه سعي ميكرد حالت پدرانهي خودش را حفظ كند گفت:
- حسين! هنوز چند ساعت نيست كه حكم برائت گرفتهاي. ميخواهي دوباره گرفتار شوي؟ بگذار جوهر امضاي قاضي خشك شود. ديگر چه چيزي ميخواهي؟ بس كن! پيش من اشكال ندارد اين حرفها را بزني ولي با اين كله شقّي و حالت توفندهاي كه داري سرت به خطر است. من ميگويم كه تو نبايد زندگيات را براي چيزي كه نميتواني در مقابلش كاري بكني به خطر بياندازي. تو چه كار به بچههاي ترك زبان داري. خودت ميتواني هم بنويسي و هم بخواني. برو و زندگيات را بكن. تو سنگ چه كسي را به سينه ميزني؟ نكن! اين شعرهاي خطرناك را نگو. من ديگر به چه زباني به تو بگويم؟ زبانم مو درآورد. اگر يكبار ديگر دستگير شوي، از دست من و دوستانم كاري ساخته نيست. آن وقت ناچاري بقيهي عمرت را در زندان بگذراني. توي زندان هم از كتاب و روزنامه خبري نيست. آنجا فقط بايد سوسكهاي كف زندان را بشماري.
حسين ميدانست كه بحث كردن فايدهاي ندارد. بلند شد و رفت كاغذي از كيفش در آورد و مشغول نوشتن شد.
- حسين! چه كار ميكني؟
- دارم شعر مينويسم.
- بيا برويم يك چيزي بخوريم. امروز دست از آتشبازي بردار.
سپس پدر در حالي كه زير لب ميگفت:«من كه حريف تو نميشوم» بلند شد و لباسهايش را پوشيد و رفت تا يك چيزي بخورد. حالاتي در درون حسين بود كه ديگر با كلمات نميتوانست آنها را بيان كند. احساس كرد كه اكنون وقت شعر گفتن است. در شعر ميتوانست چيزي را انعكاس بدهد كه وراي نظم و ترتيب عادي كلمات بود. احساسات و عواطف ميتوانست كلمات را آبستن حالات قلبي او بكند. و او هنوز با آن سخنراني نيم ساعته ارضاء نشده بود. اكنون شعر، آبستن حالات و عواطف ناگفتنيِ او بود. انگار كه از عالم بالا بر او فرو ميريخت و او تلاش نميكرد تا كلمات را در كنار يكديگر بچيند. شعر، خودش ميآمد و جاري ميشد. قصد نكرده بود تا حتماً شعري بسازد:
سنسیز قالدېق گؤزهل بس نه ائدهک بیز،
سالېرسانمې یادا هئچ بیزی یا یۏخ؟
همیشه بیز سنه فیکر ائیله ییریک،
یۏخسا لبی غنچه، گؤزۆ شوخ نه چۏخ.
قاودیلار بیر گۆنده سنی وطندن،
حله ایستهییرلر منی آلسېنلار.
تهمت یاغدېرېرلار دالېنجاسنېن،
آرامېزا بیزیم نفاق سالسېنلار.
منیم عشقی بؤیۆک ای مسافریم!
سنه «یۏلداش» دئدیم، گل فخر ائیلهیک.
حقیقت یۏلوندا دۆزگۆن قالماغې.
بو یامان گۆنلرده وظیفه بیلک.
غرق در عواطف دروني خويش بود. عرش و فرش را سير ميكرد كه پدر در را باز كرد و داخل شد. خلوتش به هم خورد. از آسمان به زمين فرو افتاد و دوباره خودش را در اتاق مسافرخانه ديد. از عالم بريده بود. يك سيني غذا در دست پدر بود:
- اگر همين طور به خودت گرسنگي بدهي، روي اعصابت هم اثر بد ميگذارد. بايد قوي باشي. يك ساعت است كه من آن پايين منتظر توام. چه كار ميكردي. مگر نگفتي كه ميآيي؟ ميدانستم كه وقتي شروع ميكني به نوشتن همه چيز را فراموش ميكني به همين دليل غذا را با خودم به داخل اتاق آوردم. دادم غذا را عوض كردند. بگير بخور كه دوباره سرد نشود.
فرداي آن روز پدر و پسر بار سفر بستند و به سمت تبريز به راه افتادند.
بسم الله الرحمن الرحیم