حاجی مرشد کیمیاگر- میرزا آقا تبریزی
در ادامه سلسله مقالات معرفی میرزا آقا تبریزی و چهار تیاتر اثر استاد دکتر ح. م. صدیق مقالهی زیر به شما تقدیم میشود.
منبع: چهارتیاتر و رسالهی اخلاقیه، تصحیح، مقدمه و حواشی: دکتر حسین محمدزاده صدیق، تهران، انتشارات نمایش، ۱۳۸۵.
(واقع میشود در چهار مجلس)
مجلس اول
(. . . در سال هزار و دویست وهفتاد و شش در شهر بغداد توقف داشتم و بر گذشته تأسف. حاجی احمد با دو نفر و یکی از نوکرها که یکی از آنها امرد و مخدوم جناب حاجی بود، وارد بغداد میشود و شب آن، نوکر مخدوم را که اسمش پناه بود صدا کرده، تعلیمات به او میدهد و میگوید حالا که به منزل رسیدیم باید مرید پیدا کرد و پولی به هم رساند. به این قسم که گفته میشود، حکایت واقع میشود. بشنوید و عبرت بگیرید.)
حاجیاحمد (که حاجی مرشد است به پناه) من درست آشنایی ندارم، ولی از قراری که میگفتند تاجر است و قندهاری است پناه، آدم سفیه باب کار خودمان به نظر میآید، باید توی کار کشید. پول (و) پله تمام شده است.
پناه تقصیری ندارد، خود در قهوهخانه دست به دلش میزنم و امید کلی دارم که به میان کار بیاورمش. گویا از بچه هم بدش نیاید. به چشم مشتری به من نگاه میکرد.
حاجیمرشد هر کاری میکنی، زود بکن. تا مردم ما را درست نشناختهاند، مرید باید پیدا کرد.
(فردا صبح زود پناه میآید به قهوهخانه و مشغول قلیان کشیدن و منتظر است که حاجی قندهاری تشریف بیاورد. از قضا حاجی هم آمد. و پناه زود برخاسته تواضع میکند و میگوید:)
پناه سلام علیک حاجیآقا.
حاجیقندهاری (به پناه که بچهیی خوشگل است و به او سلام میدهد. آب دهنش میرود. از ذوق پیش آمده میگوید:) صبحکمالله بالخیر و العافیه و السرور، احوال شریف؟
پناه (با ناز و غمزه بسیار) الحمدالله، از الطاف سرکار حاجی. آدم غریب احوالش خوب میشود.
حاجی قندهاری ماها همه غریب هستیم. انشاءالله ملالی نباشد.. گویا تازه تشریف آوردهاید؟
پناه بلی دو سه روز است که خدمت رسیدهایم.
حاجیقندهاری به چه عزم، به زیارت یا به تجارت یا به سیاحت؟ کدام یکی؟ تنها تشریف آوردید یا با رفیق؟
پناه داستان ما خیلی است. حالا من مختصراً (میگویم.) در خدمت جناب حاجی مرشد سلمهالله آمدهام به زیارت، هرگاه جناب از این جاها خوششان آمده است چند ماهی خواهند توقف فرمود والا خیال بصره و سیاحت و سفر هندوستان و آن جاها را دارند[1]
حاجیقندهاری جناب حاجیمرشد، کجایی هستند و چه میکنند؟
پناه حاجی سلمهالله مردی است بزرگوار و درویش، صاحب ذکر و فکر. خدمت اشخاص بزرگ رسیده و دارای چندین علوم و فنون، خیلی نقل دارند، به این اختصارها نمیتوان شرح بزرگواری ایشان را داد.
حاجیقندهاری (در دل خود، آهان پیدا کردم) انشاءالله تعالی، البته معلوم است، عصر خالی نیست و مردان راه خدا هستند. آیا میشود مرا به فیض خدمت آقا برسانی؟
پناه حالا که نزدیک به دل آمدید و بوی ذوق از شما میآید، امیدوارم که خدمتی به شما کرده باشم و از یمن توجه جناب حاجی شما را به فیضهای کلی برسانم، جناب بسیار بزرگوار و صاحب باطن هستند. اول از زیارت فیض دیدار شریف ایشان بهرهیاب شوید. بعد، من باب اخلاصی که فیمابین به هم رسیده است، محرمانه خیلی چیزها به شما القاء خواهد شد.
حاجیقندهاری امروز ملاقات ما و شما از جانب خدا بوده است. من مدتهاست که پی یک نفر صاحب باطن میگردم که سر به سپارم. حالا دیگر این فقره بسته به الطاف شما است.
پناه بلی درست است، اما مشکل است به این زودیها بتوانید فیض خدمت ایشان را دریابید. این گونه اشخاص انزواپسند و تارکدنیا، و قطع علاقه از مردم دارند. به هر کس که رسید اجازهی ملاقات و شرفیابی خدمت نمیدهند. باید دید و سنجید آن وقت. . .
حاجیقندهاری (از حرفهای پناه تشنهتر به ملاقات حاجی مرشد گشته، دست انداخته دامن پناه را میگیرد) آقا پناه بیگ، میدانی چه خبر است، من سالهاست که به جهت خیالی متحیر و سرگردانم و امروز شما را خدا به من رسانیده است. دست از شما برنمیدارم تا مرا به کام برسانی، دیگر تو میدانی و جوانی خودت.
پناه حالا که این طور شد، شما مرد فقیر و اهل الله باید باشید. زیرا که این حرفهای عجزآمیز شما در دل من اثر کرد. انشاءالله امشب به طوری که درخدمت جناب ایشان استدعا و (استیدان) میکنم و اجازه گرفته خود صبح آدم میفرستم، شما در همین جا باشید، میآید، شما را خدمت ایشان میآورد، اما به شرطی که با ادب و خضوع و خشوع باشید.
حاجیقندهاری آقاپناهبیگ، شما بنده را اینطور نبینید، چشم من به چشمها افتاده است و به قدر خود آدمها دیدهام. انشاءالله خواستید شما مرا خدمت خواهید دید.
پناه خوب، حالا، من مرخص میشوم، شما فردا در همین جا منتظر آدم ما باشید تا شما رابیاورد آن جا.
حاجیقندهاری ببینم شما را.
پناه خداحافظ شما.
حاجیقندهاری مشرف، خیلی خوش آمدید.
پناه (از آنجا خرم و خوشحال میآید، وارد اتاق حاجی مرشد میشود و میگوید:) آقا مژده، آن که میخواستید به دام آوردم.
حاجیمرشد هان، چه طور، بگو ببینم چه کاره است؟ لقمه فربه است یا نه؟
پناه بلی، حاجی تاجر و معتبر، صاحب دوازده سیزده هزار تومان نقد، آدم نزدیک به کار، آنطور که بخواهید درست پختم. او را قرار دادم خود آدم فرستم، بیاورند خدمت شما برسد، تا مشغول باشیم.
حاجیمرشد فردا رجب را بفرست، وقتی که آمد، بگو حاجی در اتاق مشغول ذکر است، ببر در اتاق خودت، یک دو قلیان بکشید و آن اسباب را هم ببیند درست بسته شود تا من بخواهمش.
مجلس دوم
فردا صبح پناه، رجب نام آدم خود را میفرستد در مهمانخانه حاجیقندهاری را برداشته میآورد به منزل حاجی مرشد و پناه در میان حیاط میگردد تا حاجی را میبیند، دست او را میگیرد، میبرد در اتاق خود و میگوید:
پناه سلام علیکم! جناب شما بسیار خوش آمدید، بفرمایید در اتاق بنده، یک قلیان بکشید، جناب حاجی مرشد مشغول ورد و ذکر خود هستند تا شما را بخواهند.
حاجیقندهاری بسیار خوب چه عیب دارد.
حاجی قندهاری دست پناه را گرفته، هردو به اتفاق هم وارد اتاق میشوند، پناه قبل از وقت اسباب مشاقی[2] از قعر و عتیق[3] و چند تا شیشهی جوهر و دم و بوته در تاقچهها چیده (بود) همین که چشم حاجی بر آنها میافتد، هوش از سرش میرود.
پناه (میگوید) گاهی از بیکاری خود را مشغول میکنم.
حاجیقندهاری این اوضاع در خدمت جناب حاجی هم هست؟
پناه خیر، الحمدالله جناب حاجی از این چیزها مستنغی هستند و احتیاج ندارند، من خودم. . .
حاجقندهاری (آهسته) خوب شد، آنچه جستجو میکردم، پیدا شد. خدا به من رحم کرده است، حاجی مرشد را اینجا فرستاده بلکه انشاءالله زحمتهای چندین ساله بیثمر نشد.
پناه خیلی خوب است، از این بهتر چه میشود، مشغولیت و کار، جوهر مرد است، بیکاری کسالت میآورد.
حاجیمرشد (در اتاق خود صدا میکند) بچهها! نوکرها! بیایید!
. . . بلی!
حاجیمرشد بگو پناه حاجی را بیاورد نزد ما.
(پناه حاجی قندهاری را برداشته همراه خود میآورد داخل اتاق میشوند. حاجی در کمال ادب تعظیم غرا نموده، ایستاده است.)
حاجیمرشد (در کمال متانت در بالای مسند نشسته است و میگوید:) سلام علیکم! بسمالله. حاجی بفرمایید. خوش آمدید. خوش آمدید.
حاجیقندهاری (تعظیم کرده، مینشیند) خداوند جناب آقا را عمر بدهد. چشمهای من روشن.
حاجیمرشد شما دراین جا به چه کار مشغول هستید؟
حاجیقندهاری از تصدق سر آقا، چند شاهی مایهیی هست، گاهی در بغداد و گاهی در عتبات عالیات به تجارت و زیارت عمر میگذرد.
حاجیمرشد چند وقت میشود، در این صفحات میباشید؟
حاجیقندهاری سه ـ چهار سال است. ولی امسال خیال. . . داشتم چندی بروم آنجاها.
حاجیمرشد (تبسم میفرماید) خیر، گویا از قسمت زیارت و نصیب، آب و هوای اینجاها (بهتر) به نظرم میآید.
حاجیقندهاری (قدری از هم باز میشود) مگر از یمن توجه جناب آقا توفیق زیارت بنده بیشتر بوده باشد.
حاجیمرشد پناه، جناب حاجی اهل و آدم معقول (است). به دل میچسبد.
پناه جناب حاجی از خوبان روزگار است، به سرکار شما معلوم است، معرفی لازم نیست.
حاجیمرشد بلی، همین که دیدم، معلوم شد از اهل کار است، خام نیست، اهل سر است، از آن مشغولیات گاهی حاجی را سیر بده، بیگانه نیست. آن دوای سریعالعمل که تازه ساخته شده است، کجاست؟ بیاور همین حالا امتحان بکنم.
پناه به قدر سه مثقال طلای خالص در بوته گذارده روی آن را یک پرده خاک بوته میکشد و کوره و دم میآورد و اول بوته را به حاجی نشان میدهد که ببیند چیزی در بوته نیست. بعد چند عدد تپاله میآورد و درپیش روی حاجی قندهاری بنا میکند آتش کردن و قدری زیبق میریزد توی بوته. گردی از میان کاغذ به قدر نیم گندم میزند به زیبق و آتش را تند میکند. روی طلا میسوزد و زیبق را میبرد به هوا و طلا در میان بوته ظاهر میشود. پناه آتش را از روی بوته کنار میکند و بوته را در میآورد و میدهد به دست حاجی و حاجی میریزد به زمین. سه مثقال خالص و شمش در زمین قرار میگیرد. حاجی قندهاری را میگویید عقل و هوش از سرش میپرد و حالش از ذوق دیگرگون، میافتد به سجده. برمیخیزد و میافتد روی زانوی جناب حاجی و میگوید:)
حاجیقندهاری حقا، آمنا و سلمنا، چشم بد اعتقاد کور، کجاست منکرش، بیاید تا ببیند.
حاجیمرشد (به جهت ایقان حاجی قندهاری، طلا را از زمین برداشته به دقت تمام نگاه میکند و میگوید:) اگر چه این دوا عیبی ندارد، ولی اگر سحق و صلایه [4] بیشتر اوقات صرف میشد، بهتر از این میبایست بشود. بارها گفتهام به تو دراین جاها باید عجله نکرد. سی چهل روز و شب عمل باید تکمیل بشود. پناه!
اه! این امتحان را نیاز حاجی بکن.
حاجیقندهاری (دلش از ذوق پرپر میزند) خیر جناب آقا خدمت سرکار (باشد) سلامت وجود ذیجود را طالبم.
پناه (به حاجیقندهاری) خیر، رسم جناب آقا بر این است هر کس را که سیر میدهند، حاصل آن سیر را نیاز میفرمایند. اینها نقلی نیست، منتظر فیضهای کلیه بشوید.
حاجیقندهاری (طلا را گرفته میبوسد و میگذارد بالای سرش) به! به! عجب فیضی است خداوند جناب آقا را کثیرالاحسان فرماید. انشاءالله تعالی.
حاجیمرشد جناب حاجی، حالا بروید استراحت بکنید و اگر بخواهید با ما برادری نمایید، یک قدری دل را از گرد و خاک غفلت پاک کنید، و پیوسته با یاد حق باشید، خصوصاً احتیاط در معاملات.
مجلس سوم
حاجی قندهاری با چشمهای اشکآلود دست مرشد را بوسیده، آمده بیرون در منزل پناه نشسته، از پناه امشب را وعده میخواهد، و پناه عذر میآورد، و حاجیقندهاری دست و پای پناه را میبوسد و او را راضی میکند که امشب برود به منزل او . وقت شب پناه میآید وارد منزل حاجیقندهاری (میشود).
پناه سلام علیک حاجیآقا
حاجیقندهاری ای علیکالسلام آقا پناه جانم! شما بسیار خوش آمدید، مشرف، نرین!
گر خانه محقر است و تاریک،
بر دیدهی روشنت نشانم
پناه به جان حاجی، به سر خودت، امشب هزار کار داشتم، اگر به خواطر[5] شما نمیشد، ممکن نبود.
حاجیقندهاری چه فرمایش است میکنی آقاجان؟ بندهیی که دارید، من هستم بسمالله بالای نیمکت.
پناه (میگوید. در بالای نیمکت نشسته) خوب حاجی آقا احوال شریف شما چطور است؟
حاجیقندهاری احوال من آن وقت خوب (میشود) که همت کامل در حق این بنده فرموده مرا از سرسپردگان خود بشمارند.
پناه شما هنوز چه چیز جناب آقا را دیدهاید! خیلی نقلها دارد. اما امشب که از مردم ترسیدهاند، همه حرف را به همه کس نمیفرمایند.
حاجیقندهاری رفیق، (میفهمم) دردنیا، چشم ما ، آدمها دیده است، این قدرها خام و عاری از کار نیستیم. امتحان لازم است.
پناه حاجی جان درست است، میدانم چه میگویید. ولی این قدر مردم جناب آقا را اذیت کردهاند و اسرار بروز دادهاند که چه عرض کنم. بارها نزدیک شده است که این مردمان بیذوق و قشری جناب آقا را بکشند.
حاجیقندهاری (قرآن از بازو در آورده) به این کلام مبارک قسم است ک من تا جان دربدن دارم از اسرار جناب مرشد حرفی بر زبان نخواهم آورد. اینها چه چیز است تو مرا یک قدری محرمیت بده و ببین.
پناه حاجیآقا، الحمدالله شما دنیا دیدهاید. ارادت ورزیدن به حرف نیست، با عمل است. و اول آنها یداً، لساناً، مالاً و جاناً سرسپردن است، امتحان لازم دارد. شما که درویشی دیدهاید.
حاجیقندهاری مرا از امتحان میترسانی؟ هرگز نمیترسم. الحمدالله پول دارم، اعتبار دارم، همه چیز از الطاف شما، از برای من ممکن و میسر است. از شما یک اشاره، از من نثار سر و جان.
(پناه حاجیقندهاری را درست میپزد و هم قسم میشوند و قرار میگذارند که از فردا جناب مرشد برود در حیاط بیرونی حاجیقندهاری منزل بکند و چند روزی مهمان حاجی قندهاری بشود، در این ضمن مشغول سیر و سلوک باشند).
پناه (به حاجیقندهاری) حالا که کار از کار گذشت، رفیق نمیدانم چه کار کرده بودی که دچار شدی. امسال بخت تو آورده است، از تجارت و خون جگر خوردن خلاص شدی. خوشا به احوال تو.
حاجیقندهاری خدا سایهی جناب آقا را از سر من کم نگرداند. مال دنیا چه چیز است. باید سر سپرد و سیر کرد و آدم شد.
(بیچاره به هوای کیمیای موهومی روزی پنج (موعد) . . . نهار و پنج دیگ شام چلو و پلو و خورشهای رنگارنگ و چایی و قهوه و قلیان، بیا و برو. حاجی مرشد در کمال متانت در خانهی حاجی قندهاری مشغول چریدن است. یک شب حاجی قندهاری و حاجی مرشد و پناه نشستهاند).
حاجیمرشد (به پناه) آقا پناه! جناب حاجی خیلی زحمت ما را میکشد. از درجهی امتحان گذشت، حالا باید قدری امداد در حالت مخارج ایشان کرد.
پناه بلی، البته، مرحمت سرکار درحق جناب حاجی بیشتر از اینهاست و حاجی هم در ارادت و اخلاق و اخلاص، تمام است.
حاجیمرشد به قدر چند مثقال از آن گرد که یک در چند طرح میشود درست بکن. منتها چهل پنجاه روز طول بکشد. نقلی نیست. من هم دراین بین میروم به کربلا، یک زیارتی میکنم، تا مراجعت، دوا هم به عمل آمده است.
حاجیقندهاری (از شوق و ذوق زبانش بند آمده، عمامه از سر برمیدارد، و رو به آسمان دو دست را بلند کرده میگوید) خداوندا بر عمر و دولت و علم سنیهی این بزرگوار بیفزای.
پناه (اشاره به حاجی قندهاری میکند که، رفیق درست شد!)
بلی، بلی، انشاءالله از فردا صبح.
(پناه فردا در یکی از اتاقهای عقبی و تاریک، کوره بسته، چند شیشه از آبهای رنگ به رنگ پرکرده در تاقچه گذاشته، قعر و عنیق و دم حاضر (میکند). روزی یک بار ذغال و تپاله (میگذارد)، و خود دو نفر عمله از حاجیقندهاری گرفته از صبح تا شام دروغ دروغ گوگرد میسوزاند و دود میکند. و سوای آن، روزی یک تومان، دو تومان به بهانهی یک دوایی از حاجیقندهاری میگیرد. حاجی فردای آن روز دست حاجیقندهاری را گرفته، میبرد در آن اتاقی که پناه حلالزادهی دستپرورده مشغول بازی است، تماشا بدهد و بیشتر دل حاجیقندهاری را به برد.)
حاجی مرشد (به پناه) آقا پناه این دوا کی تمام میشود؟
پناه نمیدانم. ماشاءالله جناب حاجی چه خوب بختی دارد. این دفعه عمل خود به خود چه قدر پیش افتاده است.
حاجیمرشد آفرین بر تو، مژده داری، پس تا کار شما تمام بشود، من بزودی به کربلا مشرف میشوم، تا آن وقت برمیگردم. بگویید مالی حالی پیدا کنند تا زود است برویم و برگردیم.
حاجیقندهاری خیر، این کارها را به آقا رجوع نفرمایید، این گونه خدمات بر عهدهی بندهی کمترین است. هر چه فرمایش بشود، همین فردا انجام خواهم داد.
حاجیمرشد خیر، اینها نقلی نیست که چهار تا اسب سواری و آبداری و قبل منقل و توشه و آذوقهی راه است. . . عظمی ندارد که شما زحمت بکشید.
حاجیقندهاری آقاجان چه فرمایش است میفرمایید؟ من نمردهام. اگر جان در مقدم مبارک بدهم، کم است.
(فردا بیچاره حاجی (میرود) مال سواری و آبداری و قبل منقل خریده و اسباب و اوضاع و زاد راهله را آنچه باید و شاید آماده کرده، به هوای کیمیای موهومی به قدر هشتصد تومان خرج کرده، دویست تومان هم مخارج راه همراه برمیدارد و سه چهار نفر از شاهزادگان خام طمع مثل حاجیقندهاری به مرشد سرسپرده، در خدمت حاجی مرشد و چلو و پلوهای حاجی قندهاری سوار شده، به کربلا میروند.)
پناه (به حاجی مرشد) در این جا این قدرها کاری نمانده است قلندر شاه را میگذارم سر اجاق و عمل آورده دوا، من هم در خدمت سرکار میآیم.
حاجیمرشد بیایید، عیب ندارد، اما به قلندر درست بسپارید که مواظبت نماید.
(حاجی مرشد با اوضاع و اتباع و تهیه تمام، سوار شده است. میآید در راه خلوت کرده به پناه میگوید)
حاجیمرشد خوب، حاجی قندهاری را که تمام و کمال به دام آوردیم. کاری بکن که در کربلا یکی دیگر چربتر از این توی کار بکشیم.
پناه اینها نقلی نیست. (در) دنیا هزار سفیه و ابله است. نرسیده به کربلا یکی سراغ کردم که حاجی قندهاری به گردش نمیرسد، سی چهل تا مضبوط دارد.
[1] ـ جمله با حدس ترمیم شد.
[2] ـ مشاقی، کیمیاگری.
[3] ـ قرع و انبیق، ظروف کدویی شکلی که جهت تقطیر مایعات به کار میروند (فرهنگ معین ص 2659).
[4] ـ سحق و صلایه: کوبیدن و ساییدن
[5] ـ خاطر.