در ادامه سلسله مقالات معرفی میرزا آقا تبریزی و چهار تیاتر اثر استاد دکتر ح. م. صدیق مقاله‌ی زیر به شما تقدیم می‌شود.

منبع: چهارتیاتر و رساله‌ی اخلاقیه، تصحیح، مقدمه و حواشی: دکتر حسین محمدزاده صدیق، تهران، انتشارات نمایش، ۱۳۸۵.

من تصنیفات منشی باشی

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد‌الله الملک المنان خلق الانسان علمه‌البیان. الصلوه و السلام علی محمد المصطفی المخاطب بانک علی خلق العظیم و اشرف الانس و الجان و علی اولاده الطیبین و طاهرین ابواب الامان و انبیاء الرحمن.

مقدمه

اما بعد، بر رای حقیقت نمای صاحبان تمیز و تمکین و وافقان مراتب رسوم و آیین، مخفی و پوشیده نیست که: در هر عصری از اعصار، برهر یک از آحاد و افراد اهل روزگار، لازم و واجب است که در فواید و منافع ملت خود بکوشند. و از هر راهی که پیش آید، یداً و لساناً، مالاً و جاناً آنان را سود بخشند. خاصه دانایان ملت و عالمان امت را فرض عین و عین فرض می‌باشد که به مقتضای هر وقتی از نتایج علوم و فنون، ملت خود بهره‌ور و مفتخر فرمایند. و در هر یک از فضول که دارای آن هستند، بر سبک و طریق تازه و بطرز آسان، کتاب‌ها تصنیف نموده، طالبین و متعلمین را تعلیم و تربیت نمایند، تا آن که نتیجه به دست آید و بر تربیت ملت بیفزاید.

و افسوس که این رسم خجسته و شیوه‌ی پسندیده، مدت‌هاست که در ممالک محروسه‌ی ایران ـ صانها الله عن الحدثان ـ متروک مانده، همان کتب قدیم از قبیل «صرف میر» و «تحفه‌ی حکیم مومن» و «خلاصه الحساب» شیخ بهاءالدین ـ طاب ثراه ـ و سایر اسباب تحصیل کرده در یک نقطه باقی و برقرار است. بر تعبیر اسلوب و تسهیل وضع و توسعه‌ی آن به هیچ وجه پرداخته نشده است و اطفال خردسال را هنوز در مکتب‌ها به همان نهج قدیم، به مجرد شناختن حروف تهجی، کتاب «گلستان سعدی» و «دیوان خواجه حافظ»، یا کتاب «تاریخ نادری» که اکثر معلمین از فهم عبارت آنها عاجز و عاری هستند، درس می‌دهند. و زمان تحصیل و تعلیم را به تأخیر و صعوبت می‌اندازند. پس به اقتضای تکلیف ملی که از هر کس هر چه بر‌آید، فواید و منافع فیه را حتی‌المقدور باید منظور بدارد و آنچه داشته باشد به معرض ظهور آورد، اول این حقیر فقیر راقم سراپا تقصیر، آقا ابن محمد مهدی تبریزی با کمال عدم استطاعت و قلت استعداد و بضاعت، جسارت ورزیده اوراق چندی [به] فارسی ساده و مختصر در خورد و فهم خود و اطفال دبستان برای نمونه و امتحان بنگاشت که مبتدیان را به کار آید و بر سهولت تحصیل اطفال بیفزاید.

از همت بلند دانایان قوم و عالمان امت ملتمس چنان است که این مجموعه‌ی مختصر [و] ناقص ناچیز را [در] پرتو تکمیل و تطویل بیارایند؛ و از روی این امتحان پی به اصل [آن] برده، از مقدمات هر عملی از علوم و فنی از فنون، ملت خود را از نعمت سهولت تحصیل و وسعت طریقه‌ی تعلیم بی‌بهره و محروم نفرمایند.

چون این اوراق مشعر بر نصایح و حسن اخلاق بود، لذا رساله را اخلاقیه مرسوم نمود. بالله التوفیق و علیه التکلان.

 

فصل اول

در بیان حفظ مراتب آداب و داشتن علم معاشرت است

بدان که ای عزیز، اولین چیزی که بر وجود انسانی لازم است، ادب است و تهذیب اخلاق. یعنی حد خود شناختن و حسن سلوک ورزیدن با مردم در هر موضع و مقام است. زیرا که ادب محبت آورد و بی‌ادبی تولید خصومت نماید. گشاده‌رویی و خوش زبانی و ملایمت در سلوک با همگنان و تواضع و فروتنی با ایشان بر محبت و مودت افزاید. سوء سلوک و بدزبانی در کارها و غرور، تولید عداوت و خصومت نماید. اگر چنانچه این مراتب را دریافتی، کاملت دانند و اگر متروک گذاشتی ناقص خوانند. و اهم و  عمده‌ی این‌ها دانستن علم مجالست و معاشرت است.

پس باید از روی کمال عقل و احتیاط، جمیع لوازم آن را درک نموده، دقیقه‌یی متروک و مهمل نگذاری و ملاحظات چندی را درست در قید ذهن نگاهداری.

ملاحظه‌ی اول: آن که بی‌موقع و بی‌مناسب به مجلس کسی حاضر نشوی که مورد اکراه صاحب خانه و اهل مجلس باشی.

ملاحظه‌ی دوم: در صورت مناسبت و موقع نیز قبل از ورود و دخول به مجلس اجازه‌ی صاحب خانه و دانستن وضع و حالت مجلس شرط بلکه واجب است.

ملاحظه‌ی سیم: بعد از دخول به مجلس، در کمال تمکین و وقار در پایین مجلس لمحه‌یی درنگ نموده، جای خود را درست ملاحظه بکن، آنوقت اگر توانستی نفس سرکش را رضا نمایی، بر دو نفر از جای خود پایین‌تر قرار بگیر. والا خفیف‌ترین اهل روزگار آن است که در مجالس و محافل [حد] خود را نشناسد و همیشه در نظرها خار و سبک گردیده، مردود و مطرود طبایع شود.

ملاحظه‌ی چهارم: تکلیف بر وارد مجلس آن است که در کمال دقت و هوشیاری حالت صاحب مجلس و مجلس نشینان را ملاحظه نماید و بفراست دریابد اگر اندکی تغییری در حالت و وضع ایشان پیدا شود، همانا به هر عذری که ممکن است برخیزد و زودتر بیرون رود. هرگاه صاحب خانه گره در پیشانی [نداشت] و منقبض ننشست و خمیازه که اظهار کسالت است. نمی‌کشد و گشاده‌رو و مشعوف، مشغول صحبت و پذیرایی است؛ آن وقت قبل از این که ملالت حاصل نماید، بنشین و مطلب را بگو و بعد از شنیدن جواب، برخیز و بسلامت برو.

ملاحظه‌ی پنجم: زینهار! زینهار! از حاشیه‌نشینی در مجلس مردم حذر کن که مستوجب نفرت و لعنت خدا و مردم [است]. حاشیه نشینی در مجالس ارباب شغل و عمل هستند که نه به عارض امان می‌دهند که عرض مطلب نماید و نه به حاکم فرصت گذارند که به عرض مردم و به کارهای لازمه‌ی خود برسد. بلکه بعضی از اوقات از خباثب ذات در مجلس بدون جهت حرفی از بیرون می‌آورد که باعث خانه خرابی جمعی از بندگان خدا می‌شود. برای یک کلمه حرف آن ذات خبیث، سال‌ها معطل و سرگردان می‌گردد. خوشا بر اقبال آنانی که، از مجلسی برخیزند که حرف‌های مذمت‌آمیز بزنند: و بدا به احوال کسانی که، در مجمعی، از وجود و سخنان ایشان کراهت و ملامتی به مردم برسد. شخصی با معنی آن است که در یک انجمن یا سخنی از کسی یاد گیرد و یا حرفی به کسی یاد دهد.

ملاحظه‌ی ششم: به میان گفتار گوینده حرف نزند و تا آخر سخن درست متوجه گردد که چه می‌گوید.

ملاحظه‌ی هفتم: با داناتر از خود در کلام بحث و ایراد مگیر که کمال جهالت است.

ملاحظه‌ی هشتم: هرگز در تکلم سبقت نورزد. چیزی که نپرسند، نگوید. بلکه به اعتبار این که خداوند حکیم در خلایق گوش را که  اسباب شنیدن است دو، و زبانی که آلت گفتن است، یکی خلق کرده است. دو بشنود و یکی بگوید

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم،

تو خواه از سخنم پندگیر و خواه ملال!

 

فصل دوم

در بیایان پرهیز و اجتناب از دوستی و مخالطت بعضی از ناکسان است

ای عزیز از دوستی و مخالطت سه گروه بپرهیز، و در سلسله‌ی جمعیت ایشان هرگز میاویز که عاقبت از ندامت و پشیمانی در پیش نفس خود خجل بمانی.

اول: با کسانی که از روی غرض و مرض لاف دوستی و محبت زنند.

دویم: با جوانانی که درقید امر و نهی پدر و مادر نبوده، بنفسه در امر معاشرت و مراوده خود با مردم مختار و مطلق‌العنان بوده باشند.

سیم: با مردانی که از زن بترسند و مورد زور و زنانه‌دوز که مردانی عاجزند و این هردو که از سر زنان مسلط به مال و جان، دین و ایمان هردو در خطر و هدر است، جای شک و تردید نیست.

مخفی نماناد راقم اوراق در ضمن بعضی از فقرات نصایح، حکایاتی که بطور مثل می‌نگارد و خالی از شک و شایبه و کذب است و از دیگری نشنیده است، جمله را به چشم خود دیده، به جهت عبرت اولوالابصار عرض و اظهار می‌نماید، از آن جمله در باب مردی که از زن بترسد.

حکایت

سالی در تهران که ناخوشی و با طغیان داشت و اکثر مردمان در دهات شمیران متفرق و پریشان گشته بودند، روزی بعد از ظهر با یکی از رفقای صدیق به دیدن بزرگ‌زاده‌یی نجیب‌الطریق رفتیم، در آن جا بعد از تشریفات و پذیرایی معمولی، رشته‌ی وسواس، خیال را به بازی آس کشید صاحب خانه، بزرگوار خانه شاگرد را به آوردن وجه نقد فرمان داد. پسر رفت و قدری طول داد، برگشت نصفی یواش و نیمه‌یی بلند عرض کرد که خانم نماز می‌کند. رفیق که مردی بود هوشیار، خواست صاحب خانه را درست به بازی ترغیب نماید، دستی در جیب نمود، شش عدد لیره‌ی رایج دولت عثمانی درآورده، در پیش او نهاد. خانم مخدره که در بالاخانه‌ی مشرف به مجلس بود، لیره‌های محمدیه را مشاهده نموده، طمعش در حرکت آمده، فوراً در اندرون زده شد، صدا کرد، پانزده کرور وجه نقد آورد و بازی درگرفت. و چندان طول نکشید که خان والاشان لیره‌های ما را با قدری پول سفید برد. رفیقم کمر طلا از کمر باز کرد و در نزد ناظرخان رهن گذاشت و ده تومان وجه نقد وام گرفت و مجدداً شروع به بازی [کرد] و غروب آفتاب نزدیک شد و خان پی‌درپی نقش می‌آورد و وجه می‌برد. و به هوای بردن کمر که یکصد تومان طلای خالص داشت، به ناظر فرمایش داد که آقایان امشب در اینجا تشریف دارند. برو،  از آن برنج چنپا که از برای من از شیراز آوردند، چلو و پلو، خروس اخته (و) هم فسوجن درست کن می وساغر مهیا دار، مزه و اسباب کاملاً بیار.

الحاصل بعد از چندی در یک تنگ چون چشم صاحب خانه تنگ جوهر و گیلاس و مزه در میان گذاشته شد. کم‌کم شروع در بازی [شد] و از آن طرف که خان نقش می‌آورد و بشکرانه‌ی ناز شصت او، از اندرون هل و گل . . . بیرون می‌آمد. و خان والاشان هی می‌خورد و هی می‌برد.

ناگاه سر بازی برگشت و نقش رو به ما آورد. لیره‌ها با قدری از پول‌های سفید باخته شد، و خان بنای کج خلقی گذاشت. و بهانه‌های عجیب و غریب پیش گرفت و ورق بر زمین می‌زد و مخترعین بازی را دشنام می‌داد و از اول بازی تا آن وقت که چهار ساعت گذشته بود، دیناری به کسی شطل نداده بود، و حالا در هر دو سروست، از پتنس روی ما پول برمی‌داشت و به نوکرهای خود شطل می‌داد. و با این حالت مشغول بازی بودیم که ناگاه خان جمیع پول‌های ما را با پنج هزار از خود باخت. در این وقت جوهر تمام شد. خان فریاد زد که دوباره جوهر بیاورند. تنگ به اندرون رفت و دیگر تشریف نمی‌آوردند.

قلیان‌ها عقب افتادند و حریفان قمار خسته و خمار گردید، و بقدر یک ساعت خان داد کشید و احدی نشنید.

بالاحره بعد از هزار ماجرا، تنگ بیرون آمد. رفیق من شکرگویان پیاله پر کرده، لاجرعه به سر کشید و چه دید که ذات جوهر خان به مصداق «المال یشبه بصاحبه» مثل ذات خود آب کشیده است، و عرق از خجلت آب شده است. سر به گوش من نهاد و از چگونگی خبرم داد و خان از ماجرای نجوی برآشفت و بهانه به دست آورده نسبت حیلت و شرکت به ما داد. رفیقم مطلب را دریافت و به طرف تنگ شتافت، پیاله‌ی دیگر پر کرده، به خان والاشان عرضه داشت و ایشان نیز میل فرمود قدری در دهن مزه‌مزه کند و اقرار کرد که این جوهر آب است و سبب آن تفصیل دارد و بعد عرض خواهم کرد.

القصه، از این که قدری از اموال خان باقی و وقت شام نزدیک و هوای برنج چنپا و فسوجن و خروس اخته در سر بود، بازی موقوف نشد و تا چهار ساعت از شب رفته، خان پاک باخت و به خانه بنا کرد تاخت که یک تومان دیگر پول بیاور. او رفت و از اندرون صدایی بلند شد، ناگاه حاشا کرد، سر برهنه از اندرون فراراً به کوچه در رفت و خانم به اندرون آمد و بشدت هر چه تمامتر در را کوبیدن گرفت و خان نیز با پای برهنه خود را به خانم رسانید، سوال و جواب می‌کنند:

خان                         خانم! خانم!

خانم                        زهرمار!

خان             چرا همچین می‌کنی؟

خانم                        تا چشمت کور بشود.

خان             یواش حرف بزن! رسوایم کردی! آخر مردم می‌شنوند!

خانم                        مردم سگ کی است؟ پول‌ها را باختی، زبان هم داری! آخر لیره‌های زیر بازو؟

خان             برو گم شو! مرده‌شور زیر بازوهات را ببرد، یواش!

خانم                        بلند می‌گویم تا بشنوند، ای بی‌حیا! لیره‌ها از یادم می‌رود.

خان                         مگر لیره‌ها مال پدرت بود؟

خانم                        ای بی‌شرم، چه غلط کردی که اسم پدر [مرا] بردی.

خلاصه، خانم و خان به هم ‌چسبیدند. از صدای زد و خورد این‌ها و قیل و قال کنیزان، در و دیوار از زن و بچه‌ی همسایگان، تماشاگاه نظاره‌گیان گردید.

هنگامه برپاست، که گوش نشنیده و چشمی ندیده است. کنیز داد می‌کند:

«ای خانم زلف‌های آقا را بریده، همه را کندی! حیف نیست؟»

گیس سفید فریاد می‌کشد:« ای وای! ای وای! آقا به شکم خانم می‌زنی که آبستن است.»

خان می‌گوید: ای سلیطه! انگشتم را می‌جوی؟ ول کن!»

خانم می‌گوید:« ای فلان فلان شده! فردا ببین چه بلا سرت می‌آورم! »

آنها در این کار، ما فرصت غنیمت دانسته، برخاسته نصف شب فانوس از معرکه در رفتیم، و خان بیچاره هنوز مبتلا است و قنا ربنا عذاب‌النار.

فصل سیم

در بیان نهفتن راز از زنان و برخی از حالات ایشان است

ای عزیز، خانه خراب‌ترین مردمان کسی‌ست که از دقایق کار خود، زنش را آگاهی دهد و جمیع اسرار خود را با وی در میان نهد و از حالت خویشتن و وضع دوست و دشمن خود به زن عیان دارد. خدا داناست که در عاقبت این کار، چه قدر ملامت و پشیمانی‌هاست

چنانکه از حکایت «زن تاجر نامی» توان دریافت. در خانه اگر کس است یک حرف بس است.

حکایت

درسنه‌ی هزار و دویست و هفتاد و نه، از اسلامبول به طرف بغداد می‌رفتم در عرض راه در شهر دیازبکر به خدمت شیخ معمری و محترمی رسیدم و در مدت سه روز که از استفاضه‌ی فیض خدمت ایشان مسرور و بهره‌یاب می‌گردیدم، روزی صحبت از بی‌اعتنایی دنیا و بی‌وفایی اهل روزگار در میان بود، این حکایت بیان فرمود که: در شهر شام شخصی بود بزاز تقلا و تلاش در کمال آز نمودی و بر مایه افزودی تا این که به مرور ایام و مساعدت اقبال کم‌کم در نظرها اعتبار و بر امثال برتری و افتخار یافت، تاجر بسیار دولتمند گردید. از آن جا که هیچ گلی بی‌خار و هیچ یاری بی‌اغیار نیست، در هر عیش، نیشی و در هر سود، زیانی هست. تاجر را زنی بود بغایت دلسوز و مهربان، خانه‌دار و جان‌فشان که اگر یک سیر برنج زیادتر در خانه به مصرف می‌رفت خرواری به رنج اندر شدی، جان دادن را به نان دادن ترجیح می‌داد آن را بضاعت خوردی و عمر یک ساعت به سر بردی. بدین حیله طراری یار دمساز شد و زن محرم راز تاجر بیچاره از ساده‌‌لوحی که داشت جمیع اسرار خفیفه‌ی خود را باز در میان گذاشت. آن اوقات یکی از پاشایان جلیل‌القدر که با تاجر مزبور معامله و محرمیت داشت، به جهت خباثتی ک از وی سرزده بود، احتمال جریمه و جنایت بر خود برده یک جعبه مشتمل بر جواهرات گران‌بها شبانگاه به تاجر امانت داد. تاجر نیز نظر به عادت و اعتماد که داشت، ماجرا را از اول تا آخر به زن قصه نمود و جعبه را به وی داد که پنهان نماید. زن غداره در حال شکرگویان جعبه را در میان برداشت و در جایی که می‌دانست گذاشت.

از قضا چند روزی نگذشته بود که، پاشای مذکور از شدت حال و ترس و واهمه محبت درگذشت و دار فانی را وداع گفت. تاجر از عواقب امور، از ماجرا مسرور گردید. مطلب را مستور داشت و چند روز دیگر برای رفع تهمت از خود [و] کهنه کردن حکایت از ترس وارث یا رجال دولت به حال سفر افتاد و با زن قرار گذاشت که چند ماهی به بهانه‌ی رسیدگی حساب با عامل خود به حلب رفته، چند صباحی که بگذرد، کسی پی به این داستان نخواهد برد، باز به شام مراجعت نموده، این نعمت را و دولت را بی‌خون دل به مصرف رساند.

القصه، تاجر بعد از تودیع با یار مهربان، بار سفر بربست و روانه‌ی حلب گردید. در این اثنا ، زن مکاره دل به عشق جوانی داد، به خیال خوردن جواهرات جعبه با معشوق خود افتاد، چه کرد؟ شبی برخاسته، اسباب خانه را جمع کرده به خود آب ریخت و یک دفعه فریاد برآورد  که مسلمانان دزد آمد و خانه را با خود برد. از هر طرف همسایه و نزدیکان گرد آمده، وی را تسلیت گفتند و برگذشته‌ها افسوس خوردند. این خبر به تاجر رسید، روانه‌ی شام گردید و با زن در خلوت صحبت کرد. معلوم شد که جعبه‌ی سرور میان امول مسروقه رفته است. زن مکاره بر حسب ظاهر در باب اسباب مسروقه به سر می‌زد و بیهوش می‌گردید و تمارض‌ها می‌کرد. چون در دروغ فروغی نیست، تاجر به تردید افتاد. هر چند در خانه و ملاء به زن التماس و التجاء می‌کرد به جایی نمی‌رسید تا آن که غصه به دل ریخته مریض گشت و روز بروز مرض شدت یافته، درگذشت. و دوران عالم در غصّه‌ی جعبه با پاشا و همداستان گردید.

دیگر، باید دانست که نگاهداری زن و نوکر، همان حکایت اسب نو تعلیم است. اگر یک روز لجام را سست کردی، مراتب تعلیم از دست رفت. و اگر در هر موقع فقط مراقب و مواظب بوده، زمام را درست کشیدی، همانا پیش بردی والافلا.

از آن طرف هم باید دانست که درستی از لوازم مایحتاج زن و حق خدمت نوکر [ او را] ملتفت گرداند و اظهار نکرده نیاید. زیرا که نعمت نداده خدمت و  اطاعت نخواهی دید. پس کمال مرحمت و محبت شوهر در حق زن و آقا به نوکر آن نیست که همیشه باطناً از ادای حقوق ایشان غفلت نورزد و آنچه لازم است به آن را بدهد. اولاً بدیهی‌ست که مجبوریت زن و نوکر چه ثمرها خواهد بخشید و حالت احتیاج ایمان چه حکایتها پیش خواهد آورد.

ملاحظه‌ی دیگر آن است که هیچ وقت زن را به خاطر مال و دولت نگرد. هیچ زنی را از برای مال دنیا به شوهر مده. بلکه زن را برای عفت و عصمت بخواه و دختر را به جهت نیکی ذات شخص بده. خاصه بردن زن برای مال و دولت به تجربه رسیده است که اکثر اوقات این معامله بخوبی به سر نرفته است. زیرا مال و دولت زن دهنه‌ی سختی است در دهن سمند صولت و غیرت مرد. به هر جا که خواهد می‌برد و از هر راه که داند باز کشد. پس هر کاری که موافق سلیقه‌ی زن باشد معلوم است چه خواهد بود.

ملاحظه‌ی دیگر این که نوکر و اقوام و اتباع خود را مسلماً در تحت فرمان زن مده و هر یک را بقدر اندازه‌ها و شأن و مقام خود نگاه دار والا هرگز صاحب نوکری و نه مالک خویش و قوم.

 

 

 

فصل چهارم

دربیان صرف نظر از حسب و نسب و تحصیل کمالات در خورد استعداد خود انسانی است.

ای عزیز، مرد عاقل و انسان کامل آن است که تکیه بر حسب و نسب مال و دولت پدر و مادر ننماید و به اقتضای حسن استعداد فطری و جوهر جبلی، تهذیب اخلاق و تحصیل آداب بکند. ادب پیرایه ـ ـ است و حسن خلق مشکوۀ روح. امیدواری و غرور به نجابت و دولت پدر نیست و ترقی، غیرت و استعداد و ماهیت ذاتی بر شأن و مرتبت می‌افزاید. چنان که هر دو شق به چشم عبرت دیده شده و مشاهده گشته و به عرض می‌رسد.

حکایت شق اول

شخصی از بزرگان در حال دولت پسری داشت یگانه. بس که میل خاطر به او داشت، از جمع‌آوری اسباب تربیت و تعلیم چیزی باقی نگذاشت. لله و دایه و معلم ، هر چه لازم بود، بر وی گماشت. چون قامت تربیتش از لباس استعداد و قابلیت عاری و بری بود، هر چه سعی کردند، سودی نبخشید و آن چه دقت کردند، تربیت نیافت، تا این که با حسرتی تمام، پدر از میان در رفت و بقدر پنجاه هزار تومان نقد و مستغلات زیاد را در اندک زمانی، به مصداق از کوزه (همان) برون تراود که دروست، با رفیقان بدکار و هم‌نشینان مثل خود بی‌عار به باد فنا در داد و صورت گدای لاشئی به کوچه و بازار افتاد و الان، نالان و سرگردان، بی‌کار بی‌بار می‌گردد و انگشت حیرت به دندان حسرت می‌گزد و از برای گذشته‌ها آه می‌کشد. اما چه فایده که کار از کار گذشت. رفقای گرامی او قطع نظر از این که سلام او را نگیرند، نسبت سفاهت و جنونش می‌دهند. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.   

حکایت شق دوم      

یکی از دوستان صدیق و یاران شفیق را دانم که پدرش مردی بود فقیر و در دست بی‌چیزی گرفتار و اسیر. به نوعی که از مخارج یومیه معطل و در نزد طلبکاران مستأصل. چون قابلیت ذاتی داشت، ا زطفولیت خاطر را به پریشانی و اختلاط این مواقع بار بد نگذاشت و همیشه با خیال‌های بلند در پیش نفس خود عزیز و ارجمند بود. گویند از روزی که جده‌ی پدری مرا به مکتب داد تا روز که جزیی سودایی پیدا نمودم ،کتاب درسی که از خود داشتم همان سه چهار صفحه دفتر «الف و با» بود و بس. و هر چه قرآن و کتاب خواندم به طفیل بچه مکتبی‌ها‌یی که اسباب تحصیل ایشان فراهم‌تر بود، خواندم. و بلکه این هم کافی نبود، شش ماه به شش ماه به جهت عدم [پرداخت] حق تعلیم ملاهای مکتبی که در ولایت ما ماهی ده شاهی بیشتر نبود مکتب را موقوف داشته متحیرانه و متأسفانه بی‌کار و سرگردان می‌گشتم تا این که به هر نوعی که بود، گذشت، غنچه‌ی امیدم شکفتن و دستم قلم گرفت. خدای واحد نیک شاهد است کسی را یاد ندارم که سه روز مشق خط به من داده باشد یا بگوید الف را چنان بنویس، یا دایره‌ی «یای» را چنین بکش تا این که سوادم به جایی رسید که خطوط را بآسانی خواندم. و جواب بقدر احتیاج توانستم نوشت و جلوه‌ی ذوق  شعر در طبع موزونم تجلی بخشید. با حالت بی‌چیزی همیشه خوش داشتم که در خدمت بزرگان و صاحبان هنر و معروف مراوده و مرابطه داشته باشم و بدین وسیله به آموختن لسان‌های خارجه‌ی اهل اروپ که فرنگی باشد شایق و نایل گردیدم. در بدو حال چند کلمه از زبان فرانسه فرا گرفته، در میان بیشتر از آن که دانستی جلوه می‌دادم. لابد با فرنگی مخالطت پیدا شد، گاهی زبان فارسی به ایشان تعلیم نموده، در عوض زبان فرانسه یاد گرفته ،به سواد می‌افزودم، و گاهی حق درس را نقداً گرفته خرج معیشت می‌نمودم. همانا کم‌کم بزور تعلیم و تعلم شهرت و سواد بالا گرفت و در میان امثال و اقران، ملقب به «میرزا» شدم. و وقت آن رسید که تلافی زحمات پدر را بقدر قوه بنمایم. بحمدالله الملک المتعال. اول بقدر ده سال پدر از خیال وجه معیشت عیال و اطفال آسوده و فارغ بال بود تا به رحمت ایزد ذوالجلال پیوست، و من بنده از آن ببعد، به منصب‌های بزرگ و شغل‌های معتبر رسیده، بدین سان شکرگویان بسر می‌بردم.       

عزیز من غرور و تکیه بر نجابت و مال و دولت پدر آن بود که شنیدی. غیرت و همت و لیاقت فطری آن است که دیدی. اگرچه رزق و روزی و عزت و ذلت ما جداست و ـ ـ علما و حکما در طی این معما غریق و مبتلاست که آیا این امور به سعی و مجاهدت خود شخص است و یا این که بسته به تقدیر، و منوط بر قسمت و نصیب است. قلم این جا رسید و سر بشکست. ولی همین قدر باید دانست که انسانی در جمیع امور و مهمات، متوسل به قدرت و رفتار کامله‌ی حضرت جل و علا بوده، بقدر تکلیف خود حرکت نماید و اسباب ظاهری را نیز که خلاق عالم از روی کمال مرحمت و عنایت و تسلیت خاطر بندگان، از بدو خلقت جمیع  موجودات قرار داده است، از دست ندهد. هرگاه تدبیر موافق تقدیر نیفتاد، دیگر بحثی لازم نیست. چقدر تکلیف حرکت کرده است و در پیش نفس خود منفعل و خجلت‌زده نیست. و اگر وفق داد فبهالمراد.   

 

 

 

فصل پنجم

در بیان شکر نعمت و کفران است

ای عزیز، در هیچ وقت و مقام، مراتب شکرگذاری و قدر نعمت را از دست مده و این طریقه‌ی خجسته را بر طاق نسیان و غفلت منه، و در جمیع اوقات، زبان عبودیت بیان را به شکرگویی حضرت قادر منان باز کن تا در خضوع نام و از تضرع و خشوع نشانی هست در آن حضرت عجز و نیاز که:

شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند.

بدان که فضیلت هیچ عملی در دین‌داری و خداترسی بهتر و بالاتر از شکرگویی وقدردانی نبوده و نیست. چنان که خداوند وحید جل شأنه در اول کلام مجید خود می‌فرماید: الحمدالله رب‌العالمین.

اولین چیزی که در مقام بنده‌نوازی و مهربانی بر بندگان خود امر می‌فرماید، همین حمد و ثنا بردرگاه احدیت اوست. پس شاکری را پیشه کن و ازکفران اندیشه، و پیوسته در شأن و رتبت و مال و دولت و صحت و عاقبت از خود پست‌تر را نگاه کن و هیچ وقت به بالاتر از خود التفات مکن: مثلا اگر تو یک خانه داری، به او نگاه مکن که دو خانه دارد. و به کسی بنگر که خانه‌اش از تو کوچک‌تر و بدتر است.          

و اگر خانه‌ی تو بد است، به او منگر که خانه‌اش از مال تو بهتر است، به او نگاه کن که هیچ خانه ندارد.

و همچنین اگر چشمان تو احول است، به او نگاه کن که از هر دو چشم کور است. آن وقت حمد خداوند به جا بیاور و از کفران اندیشه بدار که مبادا مثل بنده، یک وقتی گرفتار و مبتلا گردی. من این معامله را کردم و زیان دیدم. حال بشنو و از این سرگذشت عبرت بگیر.

حکایت

سالی در یکی از شهرهای ممالک محروسه‌ی ایران بختم یار بود و مساعدت روزگار، اسباب معیشتم فراهم بود و عزت ونعمتم به قوام. بر وفق دلخواه زنی را به مزاوجت اختیار کردم، مناکحت و مواصلت بخوشی درگذشت. در آن اوان برادر زنم از شهر دیگر به دیدنم آمد. بعد از اجرای مراسم پذیرایی و تعارفات معمولی، یک روز خواستم چنان که رسم است برای تشریفات ایشان، ضیافتی بدهم. و در این ضمن به خدم و حشم او اوضاع تجمل خود را بنمایم. لهذا چند نفر از معروفین شهر و اعیان ولایت را شبی وعده گرفتم و تدارک شایان دیدم. و آن روزی که در شب ضیافت بود، به کسان خود دستورالعمل دادم که دوازده مجموعه ظرف چینی که تازه خریدم، همه را درسفره بچینند و ظروف را یک رنگ و یک جور گذارند. و علاوه به نوکران مردم جداگانه در همان وقت یک دفعه با آقایان شام بدهند. من در خیال خود آسوده‌ام که امشب به برادر زن تازه تحویل، حلال خواهم نمود. شب در رسید و مهمانان گرد آمدند و تشریفات بقدر مقدور معمول گردید. صحبت تمام و وقت طعام شد. شام خواستم و سفره را گستردند، افشره و بورانی و آش کوکو درسی آلات و غیره موافق قاعده درظروف یک رنگ و یک جور نهادند. نوبت به گذاردن چلو و پلو رسید. مهمانان متوجه و من بیشتر از آنها ملتفت و مقید. از قضا، پیشخدمت دست اول، یک دوری چلو و در ظرف مسی که برای نوکرها کشیده بودند، در بالای سفره، پیش روی برادر (زنم) گذارد. من از مشاهده‌ی این حال از غرور جوانی، از حال طبیعی بدررفته، چشمهایم به کله شد و دیوانه‌وار برجستم و دوری مس را برداشته، به ظروف دیگر زده، همه را شکستم. و مهمانان از مشاهده‌ی این داستان، هراسان برخاسته، هر یک به طرفی متفرق و پریشان گشتند و نوکرها کلاً گریخته.                                                                                                                                                                                                                                                                         

این معنی بیشتر سلسله‌ی جنونم را بجنبانید. هر چه در سر سفره بود شکستم و به اندرون رفتم، هر چه از آن پس، به ظروف بلور آلات  پرداخته، هر چه به نظر آمد، کار آنها را ساختم. آخرالامر به التماس زن‌ها و هزار قسم قسم و عجز ایشان، قدری ساکت گردیده، با دهن کف کرده و چشم‌ها (ی) از حدقه بیرون آمده، دست و پا از غیظ لرزان در گوشه‌ای افتادم. غافل از این که پاداش عمل چه خواهد بود. چند وقتی طول نکشید که نعمت مبدل به نقمت و عزت مبدل به ذلت آمد ازـ ـ معزول گفتم و در دست طلبکاران مخذول. خانه و اسباب و مخلفات رفت در کمال فلاکت و محنت و ذلت و دل‌پر و دست خالی رو به طهران نهاده، سر به گوشه‌ عزلت، منتظر مراجعت موکب همایون که در آن اوقات در صفحات اصفاهان بود، گردیدم که بلکه باز به شغلی و عملی مشغول آیم.

آن زمان که در طهران اغلب روزها را گرسنه و مغموم بودم و نوکرهایم از سرم چون عقلم هم پاشیده است، روزی در غایت دل‌تنگی در منزل ویران‌تر از دلم نشسته بودم و از هر طرف راه امید بر روی خود بسته، از اسباب مال دنیا یکدست فرش و یکدست زین و یراق اوراق بیش در منزل نداشتم. ناگاه صدایی شنیدم که داد می‌زد: آی ظرف قمی!  آی ظرف قمی! به تعجیل بیرون شتافتم. چند پارچه ظرف قمی ضرور یافتم. سوا کرده، پول نقد موجود نبود، کهنه ارخالقی دادم چند عدد کاسه و بشقاب و غیره گرفتم و در کمال ذوق وشوق، ظروف را بغل زده، آوردم داخل اطاق. همین که خواستم در میان طاقچه بگذارم. همان حکایت شب مهمانی و شکستن آن همه ظروف چینی و مقطعه و ظریف و کفران آن نعمت به یادم . متنبه شده، فی‌الفور مشت خاکی از زمین برداشتم و بر دهن زدم و به سجده افتاده به خالق بخشنده و دست‌گیرنده لابه‌ها نموده و بودم این عجیب‌تر که همانا برادر زنم آن ایام با کمال جلال در طهران بود و یک شب بی‌خبر و نزدیک به شام به منزل من آمد تا وقت شام خوردن در آنجا ماند و در میان همان ظرف قمی دیزی بازاری صرف و خورده شد. اما این دفعه بسیار شاکر و به پاداش گذشته‌ها آگاه بودم. اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیّر النعم. خداوند کریم جمیع بندگان خود را از شر نفس سرکش و شقی و مراتب کبر و غرور و خودبینی محافظت فرماید، گوش شنوا و چشم بینا دهاد که بندگان ضعیف، قدر نعمت بدانند و شکر دولت بجا آورند.