در ادامه سلسله مقالات معرفی میرزا آقا تبریزی و چهار تیاتر اثر استاد دکتر ح. م. صدیق مقاله‌ی زیر به شما تقدیم می‌شود.

چهارتیاتر و رساله‌ی اخلاقیه، تصحیح، مقدمه و حواشی: دکتر حسین محمدزاده صدیق، تهران، انتشارات نمایش، ۱۳۸۵.

طریقه‌ی حکومت زمان خان بروجردی و سرگذشت آن ایام در چهار مجلس تمام می‌شود. بعون الله.

مجلس اول

(در سنه‌ی هزار و دویست و سی و شش. زمان خان حاکم بروجرد شد بعد از ورود آن جا و عمل آمدن مرسومات پذیرائی و استقبال عمله جات خود را جمع و جور کرده دستورالعمل می‌دهد و به فرخ بیگ فراش باشی می‌گوید)

فراش باشی         بلی خان.

خان حاکم           می‌دانی چه خبر است یا خیر؟

فراش باشی         فرمایش بفرمایید.

خان حاکم           دلم می‌خواهد امسال در این ولایت طوری حکومت و حرکت بکنیم که اهالی از جمیع حکام و مباشرین دیوانی سابق این جا فراموش نمایند و تا عمر دارند از حکومت ما تعریف و تمجید بگویند.

فراش باشی         از تصدق سر سرکارخان انشاالله خدمتی به جا بیاورم که موجب نیک نامی سال‌های سال بشود تا دنیا هست بگویند.  

خان حاکم              باید این اوایل خود را به مردم بی‌طمع و با انصاف نموده و از دزد و دغل و شراب و جنده متوجه شد همین که آدمی یک دفعه نیک نامی خود را نشان دادیم آن وقت دیگر به بینیم چه خواهد شد.

فراش باشی            به ارواح خان مرحوم این بنده یک دفعه دندان طمع را بالمره بریده به جز از خدمت و صداقت و ملاحظه‌ی آبروی ولی نعمت خود منظور دیگری نخواهم داشت.

خان حاکم              بلی بابا به بینیم چه کار می‌کنی.

فراش باشی            انشاالله به نظر مبارک خواهد رسید.

                           (می‌آید به کنار صدا می‌کند یک نفر فراش پیش می‌آید به فراش می‌گوید)

فراش باشی            پسر می‌روی به آن سر گذر رجب لات نرسیده دالان بزرگی هست در زیر دالان در دست چپ خانه‌ی سوم مال وارطانوس ارمنی است زود وارطانوس را بردار بیار.

فراش                   به چشم.

                           (امروز یکشنبه است آیا خانه باشد به هر حال می‌رود در خانه‌ی وارطانوس را می‌زند وارطانوس می‌آید)

وارطانوس              آقا  پاراش صباح شو ما باخبر فرمانشدی‌ها است.

فراش                   بیا برویم فراش باشی می‌خواهد شما را.

وارطانوس              چه خابار است باچا آرمانی‌ها داوا کردند کردند یا باز موسورمان خواب دیده‌اند آرمانی بگیر است؟

فراش                    من چه می‌دانم مردکه. اصول دین می‌پرسی زود باش برویم دیر شده.

وارطانوس              چاشم آقا چاشم بیا بریم داوا نمی‌خواهد.

                           (به اتفاق فراش می‌آید خدمت فراش باشی رسیده سر فرود می‌آورد)

فراش باشی            وارطانوس.

وارطانوس              بالی قربان.

فراش باشی            دیروز یکی از مجتهدین به سرکار خان رقعه‌یی نوشته بود که همسایه‌های وارطانوس ارمنی جمع شده آمده بودند در نزد داعی که وارطانوس در ولایت اسلام شراب می‌فروشد و الواط در خانه او شراب می‌خورند و قیل و قال بزرگی می‌نمایند یا باید ما در این محله باشیم یا وارطانوس را قدغن بکنید دیگر شراب نفروشد و حالا حکم حاکم است بعد از این اگر یک بطری شراب فروختی پنجاه تومان باید به دیوان بدهی و هر چه خم و خمره و کاسه و کوزه داری بشکنند.

وارطانوس              باشی جان قربان تو بی‌روام آرمانی چه صغیر دارد دیوان سالی هزار تومان پول می‌گیرد دویست تومان بیشتر کلانتر و کدخدا شلتاق می‌کنند (پیش خود) چه می‌دانم چه می‌دانم هم پول می‌گیرند هم قاداغان اگر موسورمان‌ها سه فنجون ناهار بخورند سه فنجون شام هرگز مست نمی‌شوند. خوب پس چرا حارام شد

فراش باشی            وارطانوس سوای این نمی‌توان‌کرد التزام بنویس و مهر کن بده برو معطل مشو.

                           وارطانوس سرش را به آسمان می‌کند و آه می‌کشد «دراسواش این جا نستق»[1]

وارطانوس              آقاجان هر چه فارمایشد می‌کنید اختیار دارید اما در قیامت آن روز پنجاه هزار سال دست من دامن تو امسال خانه‌ام را گرو گذاشته صد تومان به تنزیل قرض کرده کشمش و انگور خریده‌ام قاضا بی باراکات انگورها راسرما ترسانید و کشمش هم بسیار کم است از این هم حاکم‌تان می‌خواهد موسورمان بشد مان پالان پالان شده باید فارار کنم برم در ایروان پالاکی بکنم.

                           (در آسواس در آسواس یقه را پاره می‌کند و کلاه را به زمین می‌زند و می‌افتد روی دست و پای فراش باشی و می‌گوید)

                           فراش باشی دخیلم.

فراش باشی            آ وارطانوس دیوانه شدی چه کار می‌کنی مردکه بازی در آوردی.

وارطانوس              ای آقا بیا یک کار ثاباب بکن چه طور شد مان آرمنی تو موسورمان‌ها ما بنده‌ی خدا هستیم چاره‌ای این کار به دست شوما است آمان آمان.

                           (دامن فراش باشی را می‌گیرد)

فراش باشی            وارطانوس تو می‌دانی من چقدر تو را دوست دارم آخر چه کنم حکم حاکم است و مرگ مفاجات اما با وجود این باز بلکه انشاالله امشب خان را ببینم یک کاری بکنم

وارطانوس              با ماصابم قاسم من هم در کلیسا یک ناماز بزرگ بارای شوما می‌کنم آمین آمین.

فراش باشی            می‌دانی این همه‌اش با دعا درست نمی‌شود آخر . . . باید. . . حاکم. . . این جاها.

                           (به انگشت اشاره پول می‌کند)

                           (وارطانوس پیش رفته یواش یواش به فراش باشی می‌گوید حالا فامیدم اول بگو.)

وارطانوس              بیست تومان پیشکش حاکم ده کله قند یک کوپ عاراق رازیانه مالا شاما تمام بکن جونم خلاص بشد باز بگو آرمانی خسیس است.  

فراش باشی            (به فراش) بگذار وارطانوس برود حالا وقت تنگ است فردا من خودم درست می‌کنم.

فراش                   بلی چشم.

                           (فراش در بین راه به وارطانوس می‌گوید)

فراش                    به مرگ وارطانوس و این سبیل‌های تو را توی خون دیدم لوطی لوطیانه وقتی تو حرف می‌زدی چه اشاره‌ها به فراش باشی کردم که وارطانوس خوب آدمی است کارش را درست بکن دیدی چه خدمت کردم.

                           (وارطانوس دست به جیب کرده پنج هزار هم به فراش می‌دهد)

وارطانوس              بیا این هم مال تو گاه گاه عاراق هم می‌رسد.

                           (خان حاکم در وسط باغ نشسته با میرزا جهانگیرلله صحبت می‌کند عمله‌جات هم بر صف کشیده ایستاده‌اند یک نفر فراش از جانب خان علی و اجاق علی خان دوستان قدیم خان حاکم رقعه‌یی می‌آورد که پس فردا شب میهمان خان حاکم خواهند بود حاکم پس از خواندن رقعه به شمس علی بیگ ناظر می‌گوید.)

خان حاکم              این رقعه را بخوان

                           (شمس علی بیگ ناظر پیش می‌آید و رقعه را می‌گیرد و می‌خواند)

ناظر                      بلی خواندم.

خان حاکم              پس فردا شب حضرات این جا می‌آیند تدارک خوب ببین و بساط عیش بچین. یادت می‌آید پارسال مرا مهمان کردند چه قدر اسباب عیش چیده بودند و ضیافت قشنگ نمودند می‌خواهم مال تو بهتر از آن‌ها باشد.

ناظر                      (از روی طعن) بلی.

خان حاکم              (به تغیر) این طور بلی گفتن یعنی چه؟

ناظر                      (آهسته، یعنی چه)خیر. . .

حاکم                    خیر زهرمار هر وقت دو نفر وارد من می‌شود تو همیشه اخم‌هایت را می‌کشی و دماغ نحس‌ات را پایین می‌اندازی که چه؟

ناظر                      سرکار خان آن جا حرفی نیست مهمانی به من چه دخلی دارد مال پدر من که نیست من بدم بیاد درد دیگر دارم

خان حاکم              لااله‌الاالله باز به کنایه حرف می‌زند مردکه خفه شو بگو ببینم دردت مرضت چه چیز است؟

ناظر                      به سر مبارک سرکار خان همه‌ی عمله‌جات می‌دانند جمیع لباس‌های من پیش مردم گرو است هی قرض کرده خرج می‌کنم به حساب بنده رسیدگی به فرمایید حساب قدیم را بپردازید آینده را کم کم التفات بکنید اقلاً صد و پنجاه تومان به بنده می‌دادید دست و پایم باز می‌شد.

میرزا جهانگیر          (به ناظر) خیر شما آسوده باشید مخارج این دو سه روزه روبراه بکنید من انشاالله همه‌ی طلب شما را از خان می‌گیرم و بعد از مهمانی خلعت هم به شما خواهند داد.

                           (ناظر بیرون می‌آید خود به خود لندلند می‌کند بر پدر او لعنت که نوکری این قسم آدم‌ها را می‌کند)

ناظر                      آدم هم یعنی آن قدر نفهم.

                           (پرده انداخته می‌شود)

مجلس دوم

میرزا جهانگیر          (می‌گوید) خان جان این تقصیر شما است ناظر راست راست می‌گوید این طور حکومت نمی‌شود که شما می‌کنید. نه مداخلی نه چیزی. امثال شما روزی صد تومان مداخل دارند، شما ضامن بهشت و دوزخ که نیستید چند صباحی که حکومت دارید چهار شاهی مداخل بکنید و راه بروید. این حکومت‌ها اعتباری ندارد. فردا یکی پیدا می‌شود و پیشکش می‌دهد حاکم می‌شود. تا این طور نشده است شّری شلتاقی، تقی بگیری. نقی ببندی. رشوه‌یی، مداخلی، آخر بی‌حالتی تا کی تا چند؟

خان حاکم              (هنوز مگر حاشیه نشین‌ها می‌گذارند آدم درست حرکت بکند)

                           شما راست می‌گویید این‌ها همه تقصیر فراش باشی است.

فراش باشی            چرا سرکارخان من چه تقصیری دارم و چه کم خدمتی شده است؟

خان حاکم              شما چه تعهد به من کردید؟ و چه مداخل‌ها نشان داده‌اید؟مدتی است نه یک شراب خور گرفتید و نه از روسپی‌ها خبر دارید، نه یک های هویی، نه یک صد تومان مداخلی. یا فراش باشی‌گری نمی‌دانی یا به من راست نمی‌گویی کدام یکی است؟

                           (یقین قوه‌ی حافظه‌ی خان تمام شده است. پریروز به خلاف این به من نصیحت می‌کرد حالا طور دیگر حرف می‌زند.)

فراش باشی            نمی‌دانم از فرمایشات چه منظور دارید؟

خان حاکم              این روزها بسیار بی‌پول شدم قسط میزان ولایت هم پرداخته شده است. ببین شراب خوری، روسپی‌ای، مداخل هوایی پیدا کن این طور کار پیش نمی‌رود.

فراش باشی            شما مرخص بفرمایید تا من خدمت بکنم. پریروز به خلاف این می‌فرمودید.

                           (بیرون می‌آید)

فراش باشی            بچه‌ها یکی ده‌باشی قاسم را صدا کند.

                           (ده باشی قاسم می‌آید تعظیم می‌کند).

فراش باشی            ده باشی!

ده باشی                 بلی قربان!

فراش باشی            این روزها خان حاکم بی‌پول است و برای یومیه معطل است.

ده باشی                 در این صورت چه باید کرد؟

فراش باشی            آخر ببین یکی از روسپی‌های معروف را گیر بیاور یک چهل پنجاه تومان از میان درآر.

ده باشی                 کدام یکی را؟ چطور؟

فراش باشی            آن خانم کاشی کجا است؟

ده باشی                 شوهر کرده است.

فراش باشی            بیگم شیرازی چه می‌کند؟

ده باشی                 ناخوشی کوفت گرفته است.

فراش باشی            سکینه عرقچین‌دوز چه طور است؟

ده باشی                 آن که پیر شده است حالا پا اندازی می‌کند.

فراش باشی            زیور گیس بلند در چه فند است؟

ده باشی                 این روزها سجاف زیور پهن است با امیرآخور رفیق است. فیل نمی‌تواند به او حرف بزند.

فراش باشی            صاحب جان که این روزها خوب از آب در آمده است همه تعریف از او  می‌کنند.

ده باشی                 حرف صاحب جان را نمی‌توان زد، از میرزاعیسی وزیر آزاد نامه در بغل دارد و مداخل‌های خالص‌جات شاهی تیول ایشان است.

فراش باشی            (آهسته) آقای میرزاعیسی با روسپی‌ها تو رفته است. هان هان کوکب شاه و بردی خانی دیگر بهتر از آن نمی‌شود عاشق‌کش طرار و گوش‌بر از همه شیوه اطلاع دارد البته او را بپزید یکی از این تاجرهای کلفت را دام بیندازید بگیرید بلکه دویست سیصد تومان دست بیاید.

ده باشی                 بلی، بلی، درست فرمودید و خوب پیدا کردید. من او را می‌بینم و قراری می‌گذارم. البته یکی را به دام خواهد کشید منتها چیزی هم به خودش می‌دهم.

فراش باشی            د برو تدبیری بکن به مرگ داداشم این است که منصب نیابت کدخدا را برای تو خواهم گرفت.

ده باشی                 سایه‌ شما کم نشود من رفتم.

                           (می‌آید یک نفر سردم‌دار را روانه می‌کند پیش کوکب در می‌زند، آقاباجی کارگذار کوکب می‌آید دم در)

. . .                       چه می‌گویی؟

سردم‌دار                به خانم بگو ده باشی می‌خواهد خدمت شما برسد و یک قلیان بکشد برود.

آقاباجی                  بایست بروم بگویم.

                           (می‌آید به کوکب می‌گوید ده باشی آدم فرستاده است می‌خواهد بیاید شما را ببیند.)

کوکب                    بسم‌الله الرحمن‌الرحیم، خیر باشد، دیگر چه خبر است؟ پریروز بود قند و چای و یک سرداری برای فراش باشی فرستادم. باز چه شده است؟ بر پدر این کار لعنت هرچه بدتر من پاره می‌شود، زن آقای فراش باشی در حمام‌ها از سایه‌ی سر من صاحب سوزنی ترمه می‌شود. ای آقاباجی آتش به جان، این‌ها همه تقصیر تو است. پارسال خواستم زن کاظم قشنگ بشوم نگذاشتی چند روزی آسوده باشم خوب حالا برو بگو بیاید.

                           (آقاباجی می‌آید دم در و به فراش می‌گوید)

آقاباجی                  خانم عرض می‌کند تشریف بیاورند

                           (فراش دوان دوان می‌آید به قاسم ده باشی می‌گوید)

فراش                   بسم‌الله تشریف بیاورید. خانه است.

ده باشی                 (الحمدالله کار می‌خواهد درست دربیاید) وارد حیاط کوکب می‌شود از آقاباجی می‌پرسد خانم کجا است؟

آقاباجی                  در آن اطاق پنج دری.

ده باشی                 (وارد می‌شود) خانم سلام علیک.

کوکب                    علیک سلام ده باشی جانم، چه عجب خوش آمدید و صفا آوردید، چه طور شد یاد از فقرا کردید به روح باجیم پریروز حمام می‌رفتم چشمم در کوچه به شما افتاد دلم هوری ریخت می‌خواستم حرف بزنم آدم بود خجالت کشیدم.

ده باشی                 خانم به جان عزیزت من هم در میان این‌هایی که هستند میلی که به شما دارم به حدی نیست و همیشه می‌گویم آدم خوش سلوک و قاعده‌دان چه دخل دارد.

کوکب                    البته از دل به دل راه است. (صدا می‌کند) آقاباجی بیا بنشین این جا.

کوکب                    آقاباجی ترا به آن گیس سفیدت قسم می‌دهم آن شب که وزیر این جا بود من چه قدر تعریف از ده‌باشی کردم چه حرف‌ها زد؟ خوب آقای ده‌باشی این‌ها برکنار اگر من از شما مهربانی ندیده بودم چرا ملک خودم را گذاشته در محله‌ی شما آمدم اجاره‌نشینی می‌کنم؟ پس ببین برای شما است.

ده باشی                 خوب بفرمایید ببینم کار و بارتان چه طور است بر شما چه می‌گذرد؟

کوکب                    آقا جان نمی‌دانم امسال چه سالی است؟ انگار می‌کنی مردم همه مرده‌اند یک نفر زنده‌دل نمی‌بینم، از هیچ کس بوی عشق نمی‌آید، آقاباجی می‌داند از کسادی جمیع رخت‌های من پیش زن خسروخان گرو است برای یومیه معطلم.

ده باشی                 خیر غصه نخور این چیزها می‌گذرد، دنیا دو روز است باید خوش گذراند.

کوکب                    بلی درست است اما خوش گذرانی دل می‌‌خواهد و پول.

ده باشی                 من تدبیری به نظرم می‌آید اگر شما اقدام بکنید رفع همه‌ی این‌ها می‌شود، از تنگی خلاص می‌شویم.

کوکب                    آهان بگو ببینم  خیر است انشاءالله.

ده باشی                 ای خانم نگاه کن بیا با حاجی رجب تاجر خوش ابرو رفیق پارساله‌ات گرم بگیر یک شب مهمانش کن بیاید این جا بگیریمش، هم به خان خدمت کردی هم کاری برای خودت پیش انداختی.

کوکب                    (دست به صورت خود زده می‌گوید) ایوای، ایوای، خاک بر سرم ترا به خدا دست بردار این هم کار شد.

ده باشی                 حالادیدی زن‌ها بعضی وقت‌ها عقل ندارند؟ آن پدر سوخته پارسال چه قدر به تو چاپ زد دروغ گفت در آخر پیش روی تو با طاووس خال‌دار چه عشق بازی‌ها کرد، دلت را سوزانید.

کوکب                    (خود را به گریه داشته) آخ آخ چه کنم بختم بسوزد ده‌باشی جان ترا به خدا ببین آن شاشوی پدرسوخته به انگشت کوچک من می‌ارزد.

ده باشی                 د من هم همین را می‌گویم حالا بیا تلافی بکن.

کوکب                    می‌ترسم آن وقت بیشتر سر زبان مردم بیفتم بگویند کوکب بی‌حقوق و بدقدم است رفیقش را گیرداد.

ده باشی                 هاهاهاها این‌ها همه خیال است همه کس می‌داند که حاجی رجب در حق شما چه کرد.

کوکب                    یکی دیگر، می‌ترسم خان حاکم این طور که شد مرا بگیرد و ول ندهد آن وقت چه خاک بر سر کنم.

ده باشی                 به جان فرزندم به مرگ تو و به نمکی که با هم خورده‌ایم قسم از این چیزها خاطرت جمع باشد تا من کاری نفهمم پا در میان نمی‌گذارم (دست به زانوی خود زده) ای ده باشی قاسم اگر تو این خیال‌ها را داشته باشی در روی زمین نباشی.

کوکب                    نگو نگو خدا نکند می‌خواهم من و حاجی رجب هرگز زنده نباشیم. حاجی‌رجب قربان یک موی سبیل مردانه‌ی تو. مثلاً گفتم، والا ایستاده‌ام هر چه بگویی بگذار بگویند کوکب را در راه ده‌باشی قاسم کشتند حالا چه بکنم بگو.

ده باشی                 حالا تکلیف تو این است کاغذی می‌نویسی می‌دهی آقاباجی می‌برد به حاجی رجب و یک شب از او وعده می‌گیری می‌آید و همین که آمد و نشست و مشغول که شد چهار ساعت از شب گذشته من با دو سه نفر داخل می‌شویم شما را با او می‌گیریم. حاجی‌رجب آبروی خودش را به هزار تومان نمی‌فروشد. ولش می‌کنیم تو همان جا سر جای خودت آسوده بنشین.

کوکب                    بسیار خوب قرار همین است شما تشریف ببرید تا خبر من به شما برسد.

ده باشی                 خداحافظ شما.

کوکب                    به سلامت خدا به همراه.

                           (پرده انداخته می‌شود)



[1] ـ یعنی «خدایا این‌ها چه می‌گویند!».