معرفی مقالات نقد دکتر حسین محمدزاده صدیق به همراه متن مقاله
استاد دكتر حسین محمدزاده صدیق متولد 1324 شمسی در تبریز است. پدرش اهل علم و سواد بود. از كودكی تحت تعلیم او قرار گرفته است. در سالهای آخر دبستان گلستان سعدی و كلیله و دمنه را از او آموخته است. بعدها به انتخاب پدرش، پیش مرحوم علی اكبر وقایعی معروف به مشكات تبریزی و آقا میرزا غلامحسین هریسی تلمذ كرده است. جامع المقدمات را پیش آقا میرزا عمران آموخته است. تحصیلات رسمی را هم تا درجهی لیسانس زبان و ادبیات فارسی در تبریز به انجام رسانیده است. آن گونه كه معروف است از كلاس چهارم ابتدایی به بعد هفتهای دو روز به افراد بیسواد محلهشان درس میگفته است. از 18 سالگی نیز به طور رسمی معلم شده است. در دوران دانشجویی در كورانهای سیاسی افتاده است. در جوانی در بحبوحهی جشنهای شاهنشاهی، شش ماه زندان كشیده و شش سال از حقوق اجتماعی محروم شده است. در دبیرستان لقمان (تبریز) و دانشسرای مقدماتی كه تحصیل میكرده، روزنامههای دیواری مینوشته و در آنها مطالب ادبی نقدآمیز میآورده است. از سال دوم دانشجویی وارد عرصهی مطبوعات شده است. با استفاده از امتیاز روزنامههایی كه در تبریز منتشر میشده، هفتهنامه و دو هفتهنامههای نقد ادبی انتشار میدادند. تحت امتیاز روزنامهی عصر نوین، هفتهنامهی ادبیات در عصر نوین و با استفاده از امتیاز روزنامه مهد آزادی، دو هفتهنامهی هنر و اجتماع را منتشر ساختند. در جنبش روشنفكری دههی چهل در تبریز، نقش عمده و مهم ایفا كردند. بعد از انقلاب اسلامی توانستند به خارج سفر كنند، در سال 1362 دكترای تخصصی ادبیات (PH.D) را از دانشگاه استانبول اخذ كردند و به ایران بازگشتند و استاد دانشگاه شدند. از جمله درسهایی كه در این سالها تدریس میكردند «نقد ادبی» بود. در این جا ابتدا به معرفی مقاله ی نقد ایشان میپردازم و بعد از آن متن مقالهی نقد استاد را میآورم.
مقالهی درباره قصههای کودکانهی بهرنگ را استاد دکتر حسین محمدزاده صدیق در سال 1345 یعنی در 21 سالگی نوشته است و اولین نقد علمی دربارهی آثار وی است كه در تابستان همان سال در شمارهی سوم مجلهی خوشه به سردبیری احمد شاملو چاپ شده است.
در این نقد پیش از هر چیز، بینش مترقی استاد مشهود است. در اولین پاراگراف، پیام سیاسی نویسندهی نقد در نیش و كنایه به رژیم ستمشاهی به چشم میخورد. او، خواننده را متوجه این مسأله میكند كه قصد صمد بهرنگی از تمثیل «زن بابا»، رژیم شاهنشاهی و نماد «اولدوز»، مردم محروم آذربایجان است.
در بند بعدی، به تأثر و استفادهی نویسندهی داستانها از فولكلور آذربایجان اشاره میكند و خود به شیوهی مطلوبی به معرفی نمادهای فولكلوریك از قبیل كلاغ، روباه، مادر و عروسك كه مورد استفادهی بهرنگی نیز بوده است، میپردازد. در تمامی داستانهای بهرنگ ارتباط شخصیتهای قصه را با گنجینهی فولكلور آذربایجان میكاود و مییابد.
سپس به تحلیل قصهها دست مییازد. تحلیلی كه هم پشتوانهی علمی دارد و هم كلمات زیبای به هم متصل شدهاش، یكپارچگی خاصی به متن داده است. همچنین در متن نقد، جملات جسورانهای مانند: «اسباب اندیشه و بیان آزاد میسر و فراهم نیست و ارباب معرفت میدان و مجالی برای بیان افكار خود ندارند» وجود دارد.
او، از این كه بهرنگ به مردم توجه میكند و فراز و نشیبهای حیات جامعه را به تصویر میكشد، او را میستاید و مقاصد آشكار و پنهان نویسنده را از نگارش اثر، با نگاهی تیزبین یك یك برمیشمارد از جمله: زدودن خرافات از ذهن كودكان. او نه فقط داستان اولدوز و كلاغها، بلكه داستانهای پسرك لبوفروش و كچل كفترباز را نیز از این نویسنده مورد توجه و نقد قرار میدهد.
همچنین، نقدنویس ایرادهای فنی كتاب را با صمیمیت و احترامی عمیق به نویسندهی قصهها به ترتیب بیان میدارد و همهی ایرادگیریها را پس از بیان مفصل مزایا و امتیازات قصهها و بزرگنمایی مهارتها و تواناییهای نویسنده بر زبان میآورد. و در پایان همهی این مباحث، انتشار قصههای بهرنگ را «نقطهی تحولی در ادبیات كودكان این مملكت» میداند.
سید احسان شکرخدا
دربارهی قصههای كودكانهی بهرنگ
(فعالیتی تازه در زمینهی ادبیات كودكان)[1]
در مجموعهی قصههایی كه اخیرا، به وسیلهی بهرنگ در زمینهی ادبیات كودكان منتشر شده است،[2] «فریادهای یك اسیر» نهفته است، و دیگر مسایل حیات و زندگی اجتماعی تحتالشعاع و در اطراف آن دور میزند. و در نتیجه اثری كه بتواند شعور اجتماعی را بجنباند و ضرورتر به حال كنونی باشد، به وجود میآید كه در عین حال «برای كودكان» نوشته میشود.
در دو قصهی اول این اسیر در شكل اولدوز (Ulduz) نمایانده شده است. اولدوز دختر بچهای است دهاتی كه با پدر ابله و نامادری خود در یكجا زندگی میكند. زندگی او پر از شكنجه و رنج است. نامادری یا زنبابا خودش هم نمیداند كه چرا چشم دیدن اولدوز را ندارد. بابای ابله هم به شرح ایضاً. این قدر هست كه، زندگی برای آنان بیشكنجه دادن اولدوز مفهومی ندارد. در این میان تنها همدرد این دختر بچهی اسیر، یاشار پسربچهی عاقل همسایهی اوست، «عروسك سخنگوی» او. بعدها كلاغی پیدا میشود و راه و رسم مبارزه را به اولدوز میآموزد و پس از حوادث بسیار بالاخره اولدوز میتواند به همراهی یاشار از اقامت در زندانی كه برای آنان جز درد و رنج حاصلی نداشت سرباز زنند و بگریزند.
مطلبی كه در این قصهها بیش از هر چیز جلبنظر میكند، استفاده و تأثر نویسنده از فولكلور و ادبیات ملی آذری است. جایی كه گاهی، اثر، كلاً از مواد فولكلوریك گرفته میشود و به عبارت دیگر صورت تحریفشدهی یك افسانهی ملی را مییابد مانند«كچل كفتر باز». اما نحوهی این استفاده، غالباً عاقلانه، ثمربخش و با ارزش است. مثلا در اكثر قصهها و افسانههای آذربایجان، كلاغ (و اغلب نوع آلاقارقا) مظهر دوستی، محبت و پیغامرسانی است. برای مثال در یك قصهی معروف مربوط روباه، این حیوان كه عمدهترین نقش را دارد، ایلچی میان سلطان جابر و جوان فقیر رانده شدهای است كه به سبب خواستگاری دختر سلطان نفی بلد شده، در بیابانها مسكن گزیده است. و كلاغ همپای حیوانات دیگر و باوفاداری، باصداقتی بیش از آنها برای رهایی و پیروزی جوان اسیر و رانده شده كمر همت میبندد و عاقلانه كارها را پیش میبرد و جوان را بر ظلم پیروز میكند.
یا باز در یكی از افسانهها از سلسلهی افسانههای مربوط به روباه، كلاغ با لكلكی مواجه میشود كه روباه مكار و ظالم با حیله و افسون جوجههایش را میخورد بر او دل میسوزاند و راه درست و نقشهی صحیح مبارزه با این ظلم را به او یاد میدهد. لكلك گفتههای وی را به كار میبندد و پیروز میشود. اما این ظالم كه معاند و مبارز سرسخت خود و حامی لكلكها را همیشه میشناسد، پی كلاغ را میگیرد تا «حقش را كف دستش بگذارد.» افسانهساز آذربایجانی این دو را كه در مقابل هم قرار میگیرند، بهنهایت حیلهگری و مكاری و «عاقلی» توصیف میكند و مخصوصاً كلاغ را بهدرایت و عقل و دوربینی و بسیاردانی میستاید و سرانجام هم روباه- حیلهگرترین شخصیت فولكلور آذربایجانی را مغلوب كلاغ مبارز و حامی لكلكها میكند.
نویسندهی قصهها با قدرت تمام از این مطلب استفاده كرده است. او جمع كلاغها را برای نجات و رهایی اولدوز اسیر انتخاب میكند و میگوید:«اگر قضیهی كلاغها پیش نمیآمد شاید اولدوز غصه مرگ میشد.»
كلاغ لب حوض با اولدوز آشنا میشود و به او مهربانی میكند:
«نوكش را كمی باز كرد، اولدوز فكر كرد كه كلاغه دارد میخندد. شاد شد. و شروع كرد با او به درد دل كردن:«یك عروسك گنده داشتم كه گم و گور شد. عروسك سخنگو بود.
ننه كلاغه اشك چشمهایش را با نوك بالش پاك كرد. جست زد و نشست دم دریچهی پنجره و گفت: بیا با هم بازی كنیم.»
ننه كلاغه برای رهانیدن او از غم و اندوه، باش یاری میكند و چند روز بعد عزیزترین بچهاش «آقا كلاغه» را میآورد كه با او همبازی باشد. و البته همهی این كارها دور از چشم زنبابا و پنهانی انجام میگیرد و كلاغ راه و رسم پنهانكاری را به اولدوز میآموزد و به او یاد میدهد كه در مبارزه از هر كاری استفاده كند، حتی از دزدی. زیرا به عقیدهی او «تا وقتی كه هركس برای خودش كار میكند، دزدی هم مطرح خواهد بود.» و در جواب آنهایی كه دزدی را گناه میشمارند، میگوید: «گناه چیست؟ این، گناه است كه نتوانم شكمم را سیر كنم. این گناه است كه دزدی نكنم و در نتیجه خودم و بچههام از گرسنگی بمیرند.»
اولدوز تحت تعالیم او به همهی مظالم و باطن كثیف و نامردم زنبابا آگاه میشود و مستقیماً زیر نظر ننه كلاغه كار میكند و پیش از همه و بیش از همه نقشه برای نجات «خودی» میكشد تا برای زندگی برود به جایی كه بهتر از خانهی بابا باشد و زنبابا نداشته باشد.
البته در این مبارزه و طرح و اجرای نقشه با ناملایمات و حوادث تأسفآور نیز گرفتار میشود. حتی معلم و راهنمای دلسوزش «ننه كلاغه» به دست ظالم زنبابا كه «بو برده بود» كشته میشود. خانه قرق میشود. روزهای پریشانی و نگرانی پیش میآید، گرسنگی، تنهایی و ترس مستولی میشود، ولی اولدوز تعلیمیافته روحیهی خود را نمیبازد، پنهانكاریش را توسعه میدهد و نجات مییابد.
از موارد دیگر استفاده از مدنیت ملی، كشیدن تصویر پدر و مادر است. میدانیم كه در تمام آثار فولكلوریكِ آذربایجان و به خصوص در افسانهها، مادر و محبت مادری شكوهمندانه ستوده میشود ولی در برابر آن، پدر در مقایسه با مادر اغلب منفور است. این موضوع حتی در قدیمترین آثار مكتوب آذربایجان نظیر كتاب دده قورقود مورد توجه عمیق قرار گرفته است. در نصف بیشتر از دوازده داستان این كتاب مادر و محبت مادری نقش اساسی و عمده دارد و عمیقاً ستوده میشود. مثلا، در اولین داستان، مادر بوغاج برخلاف پدرش دیرسهخان كه حب مقام و ترس از خان خانان بایوندورخان چشمانش را كور كرده و مجبورش كرده بود فرزند را در كمند فریب چهل مرد مسلح نهد، بر اسب میجهد و فرزند زخمیاش را در درهای مییابد و یا بورلاخاتون مادر اوروز قهرمان داستانهای دیگر كه چه بسا پرستش میشود.
همچنین است در افسانههای عامیانهی دیگر كه بحث دربارهی آنها مجال بیشتر لازم دارد.
بهرنگ «ننهی خوب و مهربان» را نعمتی عظیم نیكو میشمارد و اصولاً «ننه» را خوب و مهربان میداند. مادر اولدوز و مادر یاشار هر دو چنیناند. اما پدرشان نه. پدر یاشار كه «همیشه بیكار بود و به عملگی هم نمیرفت». - به خاطر اینكه هنوز مادر یاشار نمرده- نسبت به او بیتفاوت بود. اما بابای اولدوز كه تحت تسلط زنبابا بود با صفات «احمق» ظالم و بدتر از نامادری وصف میشود. و در مقابل اینها «ننهی یاشار» به عنوان موجودی مقدس ستوده میشود. این مادر كه برای گذران زندگی برای كاركردن و رختشویی به خانهها میرفت، حتی شاهد خشكشدن یكی از بچههایش زیر كرسی میشود. اما چه میتواند بكند «مگر كسی هست كه بگوید چرا باید فلانیها ذغال نداشته باشند» و كسی نیست فكر كند كه «چرا كار نیست تا ددهی یاشار برود و خرج خانه را در بیاورد.»
از برای تأثرات نویسنده از فولكلور آذری فراوان میتوان مثال آورد ولی به خاطر دوری از اطناب و به دلیل اینكه بیشتر این موارد غالبا واضح است (نظیر قضیهی سخنگو شدن عروسك كه متأثر از افسانهی «صبیر قولچاغی» و داستان كبوترها كه قسمت اعظمی از افسانههای آذری در خصوص آنهاست و قضیهی گوشت گاو و غیره) از بحث بیشتر در اینباره میپرهیزیم و از مواردی كه نویسنده بیشتر بدانها توجه داشته و رویشان تكیه كرده، سخن میگوییم.
از این موارد قابل توجه بهرنگ، مبارزهی با خرافات و كوشش برای بیرون كردن موهومات از اذهان كودكان است. در میان جملات این بخشها اندوه عمیق وی از اینكه اسباب اندیشه و بیان آزاد میسر و فراهم نیست و ارباب معرفت میدان و مجالی برای بیان افكار خود ندارند نهفته است و با این، با نهایت مهارت و امكان كه مثالش تاكنون در ادبیات كودكان ایران دیده نشده (و حداقل نگارنده ندیده است) به تلقین افكار مترقی به خوانندهی كوچولو میپردازد.[3] و این بر ما نوید میدهد كه وی در آثار آیندهاش پا فراتر و فراتر خواهد گذاشت و به «خرافات» قناعت نخواهد كرد!
قابل توجهترین جنبهی دیگر داستانها كه ارزش قلم نویسنده را بالا میبرد، توجه به مردم و كوشش در تصویر فراز و نشیبهای حیات جامعه است. این جنبه هر چند در دو قصهی بلند نخستین نسبتاً ضعیف است اما در دو داستان كمحجم دیگر، یعنی «پسرك لبو فروش» و «كچل كفترباز» با قدرت تمام منعكس است. در پسرك لبو فروش- مانند دیگر جاها- باز از ده سخن میاندازد و معلمیاش، از اینكه حاجی قلی فرشباف رفته آن جا و كارخانهی قالیبافی تأسیس كرده است و مردم، بچههای قد و نیمقدشان را به خاطر درآوردن خرج زندگیشان میفرستند به كارخانه (بد نیست همینجا یادآور شویم كه تقریبا در همهی قصههای بهرنگ از بچههای قالیباف سخن به میان آمده است و حتی روی جلد كتابها هم با نقشههای قالی تزیین شده است).
این قصه حماسهی پسر بچهای است تاری وردی نام كه یك مادر و یك خواهر دارد و برای سیركردن شكم آنها به هر كاری دست میزند. با خواهرش به كارخانهی قالیبافی حاجی قلی- كه سبد شیرینی دستش است و صلوات ورد زبانش- میرود. حاجی قلی خواهر او را میپسندد و میخواهد مانند صیغههای دیگر كه در 4 تا ده دیگر دارد، صیغه كند؛ ولی تاری وردی و ننهاش تن در نمیدهند و با اینكه كدخدا آنها را از «بیكار ماندن و دردسر امنیه كشیدن» میترساند و با آنكه میدانست چند سال پیش امنیهها پدرش را در گردنهی كوهها با تیر زدند و كشتند، باز تسلیم نمیشود و با حاجی قلی مبارزه میكند.
بالاخره هر دو از كارخانه اخراج میشوند و مدتها گرسنگی میكشند. ننهاش فلج میشود و سر آخر فكر میكند كه لبو بخرد، خواهرش بپزد و او ببرد بفروشد و بدینگونه و با این ناملایمات دارد برای زنده ماندن مبارزه میكند.
در قصهی دیگر، «كچل كفترباز»، كه تأثیر عمیق فولكلور در آن نمایان است، باز حیات و مبارزات خلق تصویر شده است. در قسمت اعظمی از افسانههای آذربایجان جوان فقیری در مقابل مرد خوشگذران و ثروتمند و اغلب یك سلطان ظالم قرار میگیرد و با دست خالی با وی كه «یك مملكت قشون دارد» مبارزه میكند. در همهی این مبارزات هم نیرویی خارقالعاده به یاوری او برمیخیزد و دمار از روزگار دشمنش در میآورد. این نیروی خارقالعاده اغلب یك حیوان است: اسب، شیر، روباه، سگ و غیره كه با صداقت و وفاداری بر خلاف تمام انسانهای دور و بر قهرمان تا پای جان در راه وی فداكاری میكند. و عملیات این حیوان اغلب باورنكردنی و دور از ذهن است. زمانی هم این نیرو یك «چیز» عجیب است. نظیر كلاهی كه قهرمان را از انظار غایب كند، كه باز، آن هم از جانب حیوانی به او هدیه میشود و از این موارد، علیالخصوص، در افسانههای مربوط به «كچل» به چشم میخورد.
نویسنده از این جنبهی چشمگیر «افسانههای كچل» سود جسته و قصهی «كچل كفترباز» را ساخته است. این خانوادهی دهاتی هم متشكل از یك مادر و پسر است كه خرج زندگیشان را مادر با پشمرشتن و پسر با خار كندن، در میآورند. دختر سلطان به این «كچل بی سر و پا» عاشق میشود و سلطان و وزیرش كه از این راز آگاه میشوند به آزار و شكنجهی كچل میپردازند. تا اینكه مانند بسیاری از افسانههای آذری دو كبوتر بالای درخت با هم صحبت میكنند و درمان درد كچل را بیان میكنند و... تا آخر قضایا.
دربارهی دیگر داستانها- «سرگذشت دومرول دیوانه سر، پیرزن و جوجهی طلاییاش، دو گربه روی دیوار و جز آن»- حرفی نداریم جز اینكه كاش «سرگذشت دلی دومرول» عیناً ترجمه میشد. به دلیل اینكه «سقوط پارهای قسمتهای كوچك و افزودن قسمتهای كوچك دیگر» به یك اثر ملی كاری سخت نكوهیده است و نویسنده میتوانست از آن الهام گیرد (اقلاً) و داستان دیگری بپردازد (همچنانكه كچل كفترباز). از این نیز نمیتوان با چشمپوشی گذشت كه، بهرنگ، با آن آگاهی كه در ادبیات تركی دارد «دلی» را كه به جای اسم خاص مینشیند، ترجمه كرده است. در حالیكه دلی نه به دیوانه میگویند و نه به دیوانه سر. و بلكه لقب خاص كسانی بوده پرشور، كه نیروی تنی زیاد داشتهاند و بدون ترس و هراس به غارت تجار و مبارزه با قدرتمندتران میپرداختهاند. محتوای چند داستان دیگر هم نسبت به حجمشان بسیار ناچیز است، در صورتیكه میباید حرف زیاد را در كلمات كم گفت.
بعضی كمتوجهیها هم در تهیه و ضبط متون به چشم میخورد، مثلا در ص 55 عروسك سخنگو، خط سوم از بند دوم، ترانههای قالیبافان میباید به صورت زیر اصلاح شود «باشیم قانی دورمادی» كه به غلط «باشیمین قانی دورماییر» ضبط شده است. برخی الفاظ ركیكی نیز تقریبا، در «همهی قصه»ها وجود دارد كه ممكن است عجالتا، باعث شود یك پدر شهری نتواند كتاب را به دست گیرد و برای بچههایش بخواند (البته اگر چنین پدری یافت شود!) مكررات و حرفهای زاید هم گاهی دیده میشود و حتی وقتی طرح یك مسألهی كوتاه و جزیی مدتها وقت نویسنده را تلف میكند (مانند قضیهی طاووس ص 20 و 23 عروسك سخنگو). تنها اشتباه «لپی» قصهها كه به طور وضوح جلب توجه میكند، خلط «عروسك گنده» با «عروسك سخنگو» است. از ص 52 به بعد كتاب دوم، عروسك گنده، عروسك نوظهوری است در صورتیكه در كتاب اول، عروسك گنده همان عروسك سخنگو است. دیگر اینكه به قراری كه متن قصهها نشان میدهد، میبایست كتاب «عروسك سخنگو»، پیش از «اولدوز و كلاغها» منتشر میشد و «اولین قصهی اولدوز» به شمار میرفت. برخی تكرارهای بیهوده نیز در هر دو كتاب مشترك است، یعنی آنچه كه در كتاب اول آمده، در قصهی دوم بیجهت تكرار شده و گاهی این فكر پیش میآید كه این حوادث متفرق كه از زمینهی ظاهری قصهها جداست و در واقع زمینهی حقیقی قصههاست، خود یكی است و جدایی میانشان نیست و بقیه، حرفهای اضافی است و وارد كردن آنها در كتاب، تنها به خاطر جدایی انداختن ظاهری میان دو كتاب است و به بیانی دیگر هر دو بهانهای است برای گفتن یك حرف فقط (مثلا وصف حیات فقیرانهی یاشار و خانوادهاش).
در مطالعهی این قصهها گاهی به نظر میرسد كه نویسنده از آثار گوهرمراد تأثر یافته باشد. مثلا، موضوع شبیه موضوع دو كتاب اول و دوم وی را قبلاً در «بهترین بابای دنیا» دیدهایم و نیز پیش از بهرنگ، گوهرمراد از شخصیت و نقش چشمگیر كچل در فولكلور آذری سود جسته بود. و تفاوت این است كه بهرنگ به اقتضای شغلش با بچهها حرف میزند و مسایل عمیق حیات را به زبان كودك بیان میكند و البته این مشكل است؛ ولی او معلم خوبی است و به خوبی به روحیهی بچهها آشناست. هیچگاه به «نصیحت خشك و خالی» نمیپردازد بلكه بچه را در تعطیل حوادث به تفکر وامیدارد. مطلب قابل توجه دیگر این است كه قصهنویس اغلب قصههایش را ناتمام میگذارد و به ناتمام ماندن آن اطمینان دارد:
«همهی قصهگوها در این جا میگویند كه قصه ما به سر رسید. اما من یقین دارم كه قصههای ما هنوز به سر نرسیده. روزی البته دنبال این قصه را خواهیم گرفت... »[4]
و ما امیدواریم كه این روز هرچه نزدیكتر باشد...
حرف آخر اینكه چند كتاب منتشر شدهی مورد بحث نقطهی تحولی است در ادبیات كودكان این مملكت و نویدبخش ظهور نویسندهای توانا و واقعبین كه میكوشد خود را از مردم جدا نكند.
[1] مجلهي خوشه، شماره 3، سال 1345.
[2] قصههای: «اولدوز و كلاغها»، «عروسك سخنگو»، «كچل كفتر باز» و «پسرك لبو فروش» (دو گربه روی ديوار، پيرزن و جوجهاش، سرگذشت دلی دومرول).
[3] ص 36 عروسك سخنگو و ص 38 اولدوز و كلاغها و جز آن.
[4] كچل كفترباز، ص 24.
بسم الله الرحمن الرحیم