تحلیل محتوای آثار صمد بهرنگی - ترجمهها 1
منبع: تحلیل محتوای آثار صمد بهرنگی، تالیف سلمان صفریان، تهران، اندیشه نو، ۱۳۹۱.
ترجمه هاي صمد بهرنگي
« در گستره ادبيات كودكان ، ترجمه آثار ادبي ويژه كودكان و نوجوانان ، يا با انگيزه فراهم ساختن مواد خواندني براي اين گروه سني انجام مي گرفت و يا مترجمان بر پايه دلبستگي شخصي يا سفارش نهادهاي حكومتي همچون دربار و نهادها ي فرهنگي مانند دارالترجمه دولتي و مطبوعات دست به ترجمه مي زدند » (محمد هادي محمدي و زهره قاييني ، 1380 ، ص437 ).
هر چند كه آثار ترجمه شده جزو خلاقيت شخصي محسوب نمي شوند ؛ با اين همه در اين بخش ، براي آشنايي با انگيزه انتخاب صمد بهرنگي ، نظري گذرا به موضوعات موارد ترجمه شده خواهيم انداخت ؛ تا معلوم شود كه صمد جزو كدام دسته از مترجمين ياد شده مي باشد. عمده ترجمه هاي صمد بهرنگي از تركي به فارسي و بالعكس بوده است كه شامل قصه و شعر مي باشند. اكنون بطور جداگانه به آنها اشاره مي شود.
ما الاغها
اين مجموعه حاوي دوازده قصه از عزيزنسين ، نويسنده تركيه مي باشد كه از كتابهاي مختلف وي انتخاب و ترجمه شده است. به موضوعات تك تك اين قصه ها ذيلاً اشاره مي گردد.
آه ! ما الاغها
در اين قصه افسانه اي ، الاغي ماجراي منجر به از دست دادن زبان زيبا ، غني و فسيح شان را نقل مي كند. طبق اين روايت ، روزي الاغ پير نري از نسل قديم بوي گرگي را مي شنود. اما اعتنا نمي كند. صداي پاي گرگ را نيز مي شنود باز به خود تلقين مي كند كه صدا مال پاي گرگ نيست. خود گرگ را نيز مي بيند باز هم قبول نمي كند كه آن حيوان گرگ باشد. گرگ نزديك و نزديكتر مي شود اما الاغ پير همچنان با انكار آن پيش خود مي گويد كه انشاء اله حيوان ديگري است يا اصلاً هيچ چيز نيست. وقتي گرگ به الاغ مي رسد ، الاغ از آنجاكه دوست نداشت آن حيوان گرگ باشد ، با تكرار اينكه اين حيوان نبايد گرگ باشد پا به فرار مي گذارد. گرگ نيز به دنبال الاغ مي رود ؛ با اين حال، الاغ پيش خود مي گويد: « عجب خلم من ، گربه وحشي را گرگ خيال كردم و دويدم».
خلاصه ، الاغ، زماني كه گرگ تكه اي از گوشت بدن وي را با دندانهاي تيز خود مي كند به گرگ بودن حيوان اعتراف مي كند. اين بود كه الاغ به تته پته افتاده و تنها صدايي كه به زور از دهانش خارج مي شود آآآ ، اي اي اي بود. از آنروز تمام الاغها ، زبان و بيان مخصوص خود را فراموش كرده و تمام احساسها و افكارشان را با عرعر بروز مي دهند.
به خاطر پنج قوروش
موضوع اين قصه ، فقر مردي مقروض به نام « روحي بيگ » است كه به خاطر اسرافهاي جزئي با خانواده اش بد خلقي مي كند. اما بيرون كه مي رود ،در مقابل هر دوست و آشنايي ولخرجي اش گل مي كند. بعد هم پشيمان شده و به خود ناسزا مي گويد كه چرا پول ناهار فلاني ، كرايه تاكسي و پول چايي فلان آشنا و پول مشروبي كه با فلان كس ديگر خورده اند را آنهم با اصرار من بميرم تو بميري فراوان و همراه با انعام پرداخته است.
روحي بيگ با اين افكار پريشان براي بازگشت به منزل سوار تراموا مي شود. او سر پنج قوروش با بليت فروش درگير شده و چاقو را در كپلش فرو مي كند. عكس روحي بيگ به عنوان جاني در روزنامه ها چاپ مي شود و هر كه مي بيند اعلام نفرت و انجار مي نمايد.
كفش تنگ
ماجراي خاطرخواه شدن نجدت روزنامه نگار است كه به خاطر حجب و حيا نمي تواند به خواستگاري دختر مورد علاقه اش برود. او با اصرار دوست بسيار پر چانه ، شوخ و خوش صحبتش را همراه خود مي برد تا موجب تفريح خانواده دختر شود بلكه به اين وصلت رضايت دهند. از آنجايي كه كفش هاي اين دوست پاره و مندرس بود ، براي خريد كفشي براي وي به بازار مي روند. اما چون پولشان كم بود مجبور مي شوند كفش كوچكتري تهيه نمايند. اين كفش تنگ امان دوست نجدت را مي برد. به طوري كه او نمي تواند حتي يك كلمه حرف بزند.عاقبت پدر دختر به ديدن او رفته و با اشاره به حجب و حيا و ادب وي ، اعلام مي دارد كه تصميم گرفته اند دخترشان را نه به نجدت كه به او بدهند.
قماش انگليس
اين قصه ماجراي يك روستايي است كه به همراه فك و فاميلش در استانبول كار مي كنند او كه لباسهاي بسيار پاره و مندرس دارد. در مقابل اصرار بيش از حد دايي اش كه از پوشش نامناسب وي انتقاد مي كرد ، ماجراي خريد لباس از قماش انگليسي را تعريف مي كند.
در اين خريد ، مغازه دار و شاگردانش يك دست لباس را به زور به تن رجب كرده و تعريف و تعريف و تعريف كه : اين لباس از قماش انگليس است و يك عمر خواهي پوشيد. خلاصه پول كلاني از وي گرفته و او را راهي مي كنند. اما تا رجب به خانه برسد ، لباسش در هر قدم برداشتن جر مي خورد. به طوري كه تنها موفق مي شود تكه هايي از آن را به خانه برساند.
جانباز کاباره
در اين قصه چهار دوست ناموفق در تحصيل و كار ، براي استخدام در روزنامه اي مي روند كه يك نفر لازم داشت. سه دوست ديگر كه دوست داشتند روزي نويسنده اي بزرگ بشوند و اين امر را در شناخت و حس زندگي مي دانستند ، تصميم مي گيرند كه براي شناخت زندگي ، هر كدام دنبال كاري بروند.
يكي به دنبال قاجاق مي رود. اما در همان اوايل كار ، دستگير و زنداني مي شود. ديگري به سرقت يك مغازة طلا فروشي مي رود كه از بخت بد ، قبل از وي به سرقت رفته بود. تا او را مي بينند به جاي سارق دستگيرش مي كنند. اما وي براي لكه دار نشدن حيثيت خانوادگي اش دست به خود كشي مي زند. و سومي جانباز كاباره مي شود. و مشتري هاي بد مست و عربده كش و مخل نظم را كتك مي زند. از قضا روزي، از يكي از همين مشتري ها كتك خورده و به دنبال آن از كاباره اخراج مي گردد. به كابارة ديگري رفته و همين شغل را در خواست مي كند كه مورد موافقت قرار مي گيرد.
عاقبت روزي مدير كابارة قبلي به محل كار جديد وي مي آيد و عربده مي كشد ؛ كه كتكي جانانه از جانبازه كاباره مي خورد.
او در اين كار پولدار شده و به فكر چيدن ميزي به عنوان مشتري در كاباره براي خود مي افتد.
بسم الله الرحمن الرحیم