جریانهای ادبی در آذربایجان - عصار تبریزی 2
تالیف و ترجمه: دکتر حسین محمدزاده صدیق - ۱۳۵۲
چکیدهی منظومهی مهر و مشتری
چکیدهی منظومهی مهر و مشتری چنین است:
در «استخر» پادشاهی شاپور نام، همراه وزیر خود به آهنگ شکار بیرون میرود. در دامنهی کوهی به پیرمردی روحانی برخورد میکنند. پیرمرد به هر یک از آنان پاره نانی میدهد و توصیه میکند که به زنانشان بخورانند و میگوید: «دو گوهر از دریای دین و دولت و شایستهی سلطنت نصیب شما خواهد بود، یکی چون آصف و دیگری همانند جمشید.[1] شاه و وزیر چنان میکنند. به راستی هم پس از زمانی معین، و در یک روز، پسری بهرهی هر کدام میشود. شاه پسر خود را مهر و پسر وزیر را نیز مشتری نام مینهد؛ کودکان با هم بزرگ میشوند، و برای تحصیل پیش معلمی ویژه میروند. معلم همهی دانشهای روزگار خود را به آنان میآموزد. صرف و نحو، بدیع، معانی، شعر، انشاء، فلسفه، نجوم، موسیقی، فقه، طب، شطرنج و نرد یاد میدهد. انواع خطها، ثلث، رقاع، توقیع و ریحانی را میآموزد. اسب سواری و جنگاوری و دلاوری یاد میدهد. مهر و مشتری با علاقه درس میخوانند و با هم دوست میشوند. نگهبان شاه از او خواهش میکند که اجازه دهد بهرام پسر او نیز با مهر و مشتری درس بخواند و از او در برابر بلایا و مصایب نگهبانی کند. شاپور شاه موافقت میکند و اجازه میدهد که بهرام نیز همراه آنان تحصیل کند. ولی بهرام «چون دوران بیوفا، مثل فلک غدار، دروغگو و خونخوار، همانند مرض جانگزا، چون افعی قاتل، بسان عقرب زیانخیز، چون خوک پست و مثل روباه حیلهگر بود.» بر دوستی مهر و مشتری رشک میبرد. برای آن که خود به مهر نزدیکتر شود، مشتری را از او دور میکند. و چون به تنهایی خود را قادر به انجام این عمل نمیبیند، از معلمش استمداد میکند.
بهرام، معلم ساده دل و پاک درون را فریب میدهد و میگوید که مشتری اندیشههای بدی دربارهی مهر دارد و میگوید که اگر هر چه زودتر معلم جلو او را نگیرد، پشیمانی بیثمر خواهد بود. معلم به راستی از نزدیکی بیش از اندازهی مهر و مشتری با هم اندیشناک میشود، فریب حیلهی بهرام را میخورد و به شاه خبر میرساند که گویا مشتری بچهای بیکاره و بیاستعدا است، همیشه مانع درس و بحث مهر است، خود به کارهای باطل می پردازد و مهر را نیز به آن کارها میکشاند. و مهر از تحصیل باز میماند. شاپور شاه از این خبر خشمگین میشود. به خاطر آیندهی فرزند خود تصمیم میگید مشتری را از او دور کند. هم از اینرو، وزیر را پیش خود میخواند و از او میخواهد که برای پسر خود معلمی دیگر برگزیند. وزیر بسیار اندوهگین میشود، و از تحصیل مشتری جلوگیری میکند. مهر و بهرام با هم تحصیل میکنند. ولی مهر و مشتری، هر دو، از جدایی هم غمین میشوند. یکی از خادمان دربار، پسر خود بدر را پیش مشتری میفرستد. آن دو، دوست میشوند، بدر هر کار میکند، نمیتواند مشتری را آرام کند. در این هنگام پدر مشتری میمیرد. درباریان پیش شاه از مشتری تحسین میکنند و میخواهند که او را به جای پدر بنشاند. ولی شاپور شاه او را پسری بیکاره میشناسد و این پیشنهاد را رد میکند. غم مشتری فزونی مییابد. شب هنگام خطاب به ستارگان شکوه میکند مینالد.[2]
به توصیه بدر، مشتری به مهر نامهای مینویسد و اظهار محبت میکند. بدر خود نامه را به مهر میرساند. مهر پس از خواندن نامه، بیتابی میکند. او نیز غم و اندوه خود را روی کاغذ میآورد. در این مکاتبهها، بهرام تصادفاً یکی از نامههای مشتری را پیدا میکنند و پیش شاپور میبرد و میگوید که گویا مشتری این بار نیز به وسیلهی نامه مهر را از درس و تحصیل باز میدارد. شاه بیشتر ناراحت میشود و تصمیم میگیرد مشتری را نابود کند. ولی به توصیهی بهزاد که تازه وارد معرکه میشود، از تصمیم خود منصرف شده، مشتری را از کشور خود بیرون میکند. مهر را نیز دستور میدهد به خاطر لغو فرمان شاه، به زندان افکنند و بر پایش زنجیری از طلا زنند.
بهزاد به مشتری و بدر پول آذوقه و جنگافزار و مرکب میدهد و از آنان میخواهد که هر چه زودتر از کشور خارج شوند و به سوی عراق روند.
مشتری همراه بدر از شهر خارج میشود. مشتری خطاب به خورشید (مهر) غم خود را باز میگوید، به راه عراق گام اندر مینهند. در راه به قلعهی راهزنان بر میخورند. شهباز، سر دستهی راهزنان از شجاعت و دانش مشتری حیرت میکند.
مشتری در آنجا، قانون، عود چنگ و تنبور مینوازد، هم از اینرو است که رئیس راهزنان بی آن که مزاحم آنان شود، مشایعتشان میکند. در روزهای گرم تابستان، مشتری و بدر، یک هفته گرسنه و تشنه راه میسپارند. در راه وا میمانند و خسته میشوند، و جوانی مهیار نام به آنان میرسد و یاریشان میکند. مهیار به آنان جامهی نو و اسب میبخشد.
از آن طرف، پادشاه به خاطر رفتن مشتری، مهر را از غل و زنجیر آزاد میکند. مهر از سختیها و شوربختیهای مشتری خبر میگیرد و دوستی دیرینش، میجوشد. تصویر مشتری را بر اتاقش میزند و امید دارد که با نگاه به آن تسلی یابد. اما غمش افزون میشود. مهر، جدایی را تحمل نمیکند، همراه دوستان خود: اسد، جوهر و صبا به دنبال مشتری از دربار بیرون میروند. ولی به اشتباه راهی دیگر پیش میگیرند و به سوی هندوستان میروند. مادر مهر از سرگردانی فرزندش اندوهناک می شود. مردم بهرام را گناهکار میشناسند. بهرام که از آیندهی خود اندیشناک بود، از شاه اجازه میگیرد که به دنبال مهر راه افتد و او را بیابد. بدین وسیله از آتش خشم شاهپور شاه خلاص میشود، و با گروهی به جستجوی مهر راه میافتد ولی در راهی که مشتری میرفت طی طریق میکند.
مشتری و بدر به مهراب،یکی از خویشان مشتری برخورد میکنند و با هم به سوی آذربایجان روان میشوند. در سه ولایت از آذربایحان یعنی ارّان، مغان و شیروان[3] گردش میکنند. از دریای خزر میگذرند، کنار دریا، بهرام به مشتری میرسد. کسان او، مشتری و بدر و مهراب را دستگیر و سوار کشتیهای بازرگانی میکنند. بهرام میگوید که این سه تن از نوکران اویند که گنجورش را کشتهاند و فرار کردهاند بیست تن نیز که دور بهرام بودند، سخن او را تصدیق میکنند. بازرگانان خشمگین میشوند. بهرام به دستیاری کسانش، مشتری و یارانش را به نام دزد به دریا میافکنند. آنانکه شناگر ماهری بودند غرق نمیشوند و روی تخته پارهای به ساحل «دربند» میرسند.
پهنههای «قایتاق» و «قپچاق» را میگردند و سرانجام به ارتفاعات «ائل بوروز» میرسند. این جا مشتری با آدمخواران میستیزد و آنان را نابود میکند.
از این سوی مهر، اسد و جوهر، مشتری را در هندوستان میجویند. آنان نیز در دریا دچار توفان میشوند. مهر نیز همراه یارانش نجات مییابد و به ساحل میرسد. به بازرگانی «شرف» نام برخورد میکنند. شرف از شجاعت و دانش مهر حیرت میکند. مهر و یارانش همراه شرف عازم خوارزم میشوند. در راه، مهر با شیران و درندگان میستیزد. راهزنان را میکشد. همه بر شجاعتش آفرین میخوانند. در این میان شرف از ناهید دختر کیوان خوارزمشاه برای مهر تعریف میکند و توصیه میکند که با او ازدواج کند. در خوارزم زیبارویی مهر زبانزد مردم میشود. شرف تنپوشهای زیبایی بر تن او میکند و پیش کیوانشاه میبرد. مهر با کیوانشاه ساعتها گفتگو میکند. شاه شیفتهی دانش و مهارت مهر میشود. او در نواختن عود، بربط، چنگ، در خوشنویسی، در بازی شطرنج و نرد، در آواز خواندن و جز اینها، بر همه پیشی میجوید، کیوانشاه زیبایی و شایستگی مهر را پیش زن خود «شمه بانو» میستاید. مهر در بازی گوی و چوگان نیز پیروز میشود. اسب میتازد، چنان که نعل اسبان دیگر در هوا میپراکند، نیزهبازی و تیراندازی میکند، حتی تیر را از میان انگشتری که اسد در دست گرفته بود، میگذرانند، کشتی میگیرد، و سرانجام کیوانشاه که مفتون او میشود، تصمیم میگیرد دخترش ناهید را به او بخشد.
به ویژه وقتی که از شاهزادگی او آگاه میشود، زنش شمه بانو نیز رضا میدهد. ناهید خود به هنگام بازی، عاشق او میشود و عشق خود را پیش دایهاش بازگو میکند. دایه مهر را از عشق او آگاه میسازد. مهر نیز میگوید مادامی که مشتری را نیافته است، عروسی نخواهد کرد. در این هنگام، «قاراخان»، فرمانروای مقتدر سمرقند، کسان به خواستگاری ناهید میفرستد. کیوانشاه می گوید که دخترش نامزد دارد. قاراخان به زور متوسل میشود و جنگ در میگیرد و بر اثر شجاعت و دلیری مهر، قاراخان و پسرش «اولدوز» مغلوب میشوند. وزیر کیوانشاه دیگر باره از مهر میخواهد که با ناهید ازدواج کند. مهر بر سر شرط خود ایستاده است. ناهید مهر را در باغ خوابیده میبیند، سر او را بر زانو میگیرد. وقتی مهر بیدار میشود دل به ناهید میبازد. اما غمش افزون میشود، نمیتواند از او دل برکند و نه قادر است از جستجوی مشتری دست بردارد.
در این هنگام، مشتری و یارانش به خوارزم میرسند. مشتری بر سر چشمهای در بیرون شهر با بدر مینشیند و مهراب را به شهر روانه میدارد. در شهر، مهراب تعریف مهر را میشنود و دیدار او را میبیوسد. و سرانجام او را مییابد و ماجراهایی را که بر سرشان آمده بیان میکند. مهر ماجرا را به کیوانشاه میگوید. کیوانشاه از این حادثه خوشحال میشود.
از قضا، بهرام نیز با کسان خود به خوارزم میرسد. مشتری و بدر را بر سر چشمه و در خواب دستگیر میکند. به خواهش مهر، کیوانشاه، بهرام، مشتری و بدر را به دربار میخواند مهر پشت پرده پنهان میشود. شاه وقتی مشتری را میبیند، از شباهت بی اندازهی او با مهر تعجب میکند. بهرام باز مشتری و بدر را جزو نوکران خود قلمداد میکند که گویا به خزینهاش راه زده و فرار کردهاند، در این موقع مهر تاب و توان از دست می نهد و از پشت پرده بیرون میآید و بهرام را رسوا میکند.
مهراب، مشتری را به کیوانشاه معرفی میکند و میگوید که وی پسر وزیر شاپور شاه است. کیوانشاه فرمان میدهد که بهرام را با کسانش بر دار کنند. مشتری عفو آنان را میخواهد. کیوانشاه از نجابت مشتری حیرت میکند. بهرام خلاصی مییابد، اما از حسد، زبانش بند میآید و زهره ترک میشود.
پس از آن، کیوانشاه خطاب به مهر میگوید که شرط به انجام رسید و وقت عروسی است. مهر به صلاحدید مشتری، با ناهید ازدواج میکند. جشن پر شکوهی بر پا میکنند، مهر خود را خوشبخت میداند، چرا که دوستش مشتری و معشوقش ناهید نزدش بودند.
در این جا عصار دربارهی وطن میگوید: «اگر فقیر در دیار غربت پادشاهی هم کند، هر شامگاه به یاد وطن مینالد.» هم از اینرو، مهر به یاد وطن، دل مشغول میشود و به کیوانشاه میگوید که در آرزوی دیدار با پدر خود است و از او برای رفتن به کشور خود رخصت میطلبد. کیوانشاه آنان را با هدایای زیاد روانه میکند.
شاپور شاه در جدایی فرزند، حالتی ملالتبار داشت. پس از بازگشت آنان، خوشحال میشود و به بهرام که سبب این همه فلاکت بود، نفرین میکند و به علت پیری خود، مهر را بر تخت شاهی مینشاند. مهر از مشتری میخواهد که وزیر او شود، اما مشتری میگوید که او دل خوشی از کارهای دولتی ندارد و به انزوا میرود. بدین گونه آنچه پیرمرد روحانی گفته بود که «از دریای دین و دولت» دو گوهر نصیبتان میشود، تحقق میپذیرد ولی این دو دوست یک روح در دو بدناند.
هر بیماری که به مهر رخ میدهد، مشتری نیز دچار آن میشود. و بالاخره روزی که مهر میمیرد، مشتری نیز در خانهی خود وفات مییابد. این دو دوست که هر دو در یک روز زاده بودند، در یک روز نیز میمیرند و در یک گور دفن میشوند. این جاست که شاعر میگوید: «آن دو که از یک منشاء بودند، پس از جدایی از هم، باز یکی میشوند.» ناهید نیز توان جدایی مهر را ندارد، پس از چندی، او نیز سر بر خاک مینهد.
[1] جمشید، شاه کیانی؛ آصف، وزیر سلیمان، ظاهراً با هم آوردن جمشید و آصف بر طبق اشتباه قدیمی شعرا و ادبای ایران است که اسطوره و شخصیت سلیمان را با جمشید کیانی در هم آمیختهاند. - م.
[2] شبیه گفتگوی مجنون با ستارگان و باز نمودن غم خود به آنان.
[3] همین گونه که در این منظومه هم پیداست، «ارّان» پیوسته ولایت و بخشی جداییناپذیر از آذربایجان بوده است. این تاکید را از آنجا لازم میدانیم که اخیراً بداندیشانی میخواهند ثابت کنند که «اران» چون ارض موعود یهود، کشوری مستقل بوده است!
بسم الله الرحمن الرحیم